دبیرستان یه مدیر داشتیم ک خیلی سختگیر بود صبا خودش بچه ها رو صف میدادو کسایی که دیر میومدنو اون روز از مدرسه بیرون میکرد خیلی ازش میترسیدیم
مامانم گفت یه شب ساعت ۳/۵ تو خواب یهو بلند شدی هراسون با دو رفتی دم در بیدار شدم گفتم چیشده چته گفتی دارم میرم سر صف 😂😂😂😂 اخرشم با هزار بدبختی دوباره بردتم رخت خواب
دوران راهنمایی ک بودم مامان بزرگم هنوز زنده بود پیش ما میخوابید یادش بخیر شبا جیش داشت شب کوری هم داشت ما هم ک تو هال ردیفی کنار هم میخوابیدیم یکی دو دور رفت و برگشت از دبلیوسی پا میذاشت رو سرمون 😂😂😂😂