دلم تنگ میشه...

اینک چیزی نیس من از سردی مادرشوهرم بگم باورت نمیشه..ببین ما مثلا میریم مسافرت میریم برمیگردیم حتی ب شوهرمم ز نمیزنه ببینه رسیدیم نرسیدیم سالم رسیدیم کلا وجود خارجی داریم نداریم..این تازه کوچکترین مثاله..هیچوقت تا حالا نشده ی ز بمن بزنه بعد از س سال ک عروسشونم حالمو بپرسه باورت میشه؟؟!البته ن تنها سرده شعورشم پایینه

خوشی زده زیر دلت خبر نداری

واقعا میفهممت..فک کن هفته ی پیش تولد شوهرم بود کلی ذوق  و شوق داشتم و فک کردم چجوری سورپرایزش کنم ب این فکر افتادم شام درست کنم کیکم بخرم برم خونه مامان اینا ب شوهرمم بگم از طرف سرکار بیاد اونجا هم سورپرایز بشه هم کنار خانوادش باشه چون صبح خونه بود شوهرم نمیشد خونه خودمونو اماده کنم..از چند روز قبلش با مامان هماهنگ کردم رفتم ببین باورت میشه حتی ب باباشم نگفته بود امروز تولد شوهرمه و برنامه چیه😐 ی شمع نمیذاشت روشن کنیم الکی میگفت کبریت نداریم اخر با غر و لند پدرشوهرم رفت اورد..واای از اونشب وقتی ب رفتاراش فک میکنم حالم بد میشه انگار ن انگار تولد بود همه چی معمولی بود حتی ب پسرشون کادوام ندادن..باز خداروشکر کن شوهرت طرف توئه من چی بگم..