«عجیب بود، جمعیت زیادی در ابتدای خیابان شهید سعیدی جمع شده بودند. با ابراهیم رفتیم جلو، پرسیدم: چی شده؟ گفت: این پسر عقبمانده ذهنی است، هر روز اینجاست. سطل آب کثیف را از جوی برمیدارد و به آدمهای خوشتیپ و قیافه میپاشد. مردم کمکم متفرق میشدند. مردی با کت و شلوار آراسته توسط پسرک خیس شده بود. مرد گفت: نمیدانم با این آدم عقبمانده چه کنم. آن آقا هم رفت. ما ماندیم و آن پسر. ابراهیم به پسرک گفت: چرا مردم رو خیس میکنی؟ پسرک خندید و گفت: خوشم میاد. ابراهیم کمی فکر کرد و گفت: کسی به تو میگه آب بپاشی؟ پسرک گفت: اونها پنج ریال به من میدن و میگن به کی آب بپاشم. بعد هم طرف دیگر خیابان را نشان داد. سه جوان هرزه و بیکار میخندیدند. ابراهیم میخواست به سمت آنها برود، اما ایستاد. کمی فکر کرد و بعد گفت: پسر، خونه شما کجاست؟ پسر راه خانهشان را نشان داد. ابراهیم گفت: اگه دیگه مردم رو اذیت نکنی، من روزی ده ریال بهت میدم، باشه؟ پسرک قبول کرد. وقتی جلوی خانه آنها رسیدیم، ابراهیم با مادر آن پسرک صحبت کرد. به این ترتیب مشکلی را از سر راه مردم بر طرف نمود.
در بازرسی تربیتبدنی مشغول بودیم. بعد از گرفتن حقوق و پایان ساعت اداری، پرسید: موتور آوردی؟ گفتم: آره چهطور؟ گفت: اگه کاری نداری بیا باهم بریم فروشگاه. تقریبا همه حقوقش را خرید کرد. از برنج و گوشت، تا صابون و...، همهچیز خرید. انگار لیستی برای خرید به او داده بودند. بعد با هم رفتیم سمت مجیدیه، وارد کوچه شدیم. ابراهیم درب خانهای را زد. پیرزنی که حجاب درستی نداشت دم در آمد. ابراهیم همه وسایل را تحویل داد. یک صلیب گردن پیرزن بود. خیلی تعجب کردم. در راه برگشت گفتم: داش ابرام این خانم ارمنی بود؟ گفت: آره چطور مگه؟ آمدم کنار خیابان. موتور را نگه داشتم و با عصبانیت گفتم: بابا، این همه فقیر مسلمون هست، تو رفتی سراغ مسیحیا. همینطور که پشت سرم نشسته بود، گفت: مسلمونها رو کسی هست کمک کنه. تازه، کمیتهامداد هم راه افتاده، کمکشون میکنه. اما این بندههای خدا کسی رو ندارند. با این کار، هم مشکلاتشان کم میشه، هم دلشان به امام و انقلاب گرم میشه.
26 سال از شهادت ابراهیم گذشت. مطالب کتاب جمعآوری و آماده چاپ شد. یکی از نمازگزاران مسجد مرا صدا کرد و گفت: برای مراسم یادمان آقا ابراهیم هرکاری داشته باشید ما در خدمتیم. با تعجب گفتم: شما شهید هادی رو میشناختید؟ ایشون رو دیده بودید؟ گفت: نه، من تا پارسال که مراسم یادواره برگزار شد چیزی از شهید هادی نمیدونستم. اما آقا ابرام حق بزرگی گردن من داره.
برای رفتن عجله داشتم، اما نزدیکتر آمدم. باتعجب پرسیدم: چه حقی؟ گفت: در مراسم پارسال جا سوییچیِ عکس آقا ابراهیم را توزیع کردید. من هم گرفتم و به سوییچ ماشینم بستم. چند روز قبل، با خانواده از مسافرت برمیگشتیم. در راه جلوی یک مهمانپذیر توقف کردیم. وقتی خواستیم سوار شویم باتعجب دیدم که سوییچ را داخل ماشین جا گذاشتم. درها قفل بود. به خانمم گفتم: کلید یدکی رو داری؟ او هم گفت: نه، کیفم داخل ماشینه، خیلی ناراحت شدم. هر کاری کردم در باز نشد. هوا خیلی سرد بود. با خودم گفتم شیشه بغل را بشکنم. اما هوا سرد بود و راه طولانی. یکدفعه چشمم به عکس آقا ابراهیم افتاد. انگار از روی جاسوییچی به من نگاه میکرد. من هم کمی نگاهش کردم و گفتم: آقا ابرام، من شنیدم تا زندهبودی مشکل مردم رو حل میکردی. شهید هم که همیشه زنده است. بعد گفتم: خدایا به آبروی شهید هادی مشکلم رو حل کن. تو همین حال یکدفعه دستم داخل جیب کُتم رفت. دسته کلید منزل را برداشتم. ناخواسته یکی از کلیدها را داخل قفل دَر ماشین کردم. با یک تکان، قفل باز شد. با خوشحالی وارد ماشین شدیم و از خدا تشکر کردم. بعد به عکس آقا ابراهیم خیرهشدم و گفتم: ممنونم، انشاءالله جبران کنم. هنوز حرکت نکرده بودم که خانمم پرسید: در ماشین با کدام کلید باز شد؟ با تعجب گفتم: راست میگی، کدوم کلید بود؟ پیاده شدم و یکی یکی کلیدها را امتحان کردم. چند بار هم امتحان کردم، اما هیچکدام از کلیدها اصلا وارد قفل نمیشد. همینطور که ایستاده بودم نَفَس عمیقی کشیدم. گفتم: آقا ابرام ممنونم، تو بعد از شهادت هم دنبال حل مشکلات مردمی.»
راویان: جمعی از دوستان شهید