رفت با مادرش اومد اونام راضی شده بودن الان که با هم ازدواج کردیم خدارو شکر مشکلی با شوهرم ندارم هر دومون کنار همدیگه واقعا خوشبختیم ولی خانواده اش که چیزی میگن یا توقعی که دارن من با خودم میگم از قبول نکنیم و مخالفت کنیم شاید بگن که دختره با این سنش چقدر پررو هست و پرتوقع هست فامیلش هم منو اصلا تو فامیلشون قبول ندارن هیچ احترامی بینشون ندارم خانواده شوهرم هرچی میگن من سکوت میکنم بخاطر موقعیتم میترسم مخالفتی بکنم مثلا همین عید عروسی داریم شوهرم پول نداره به مادرش گفت من پول ندارم عروسی بگیریم ولی مادرش گفت باید یه عروسی بگیری که فامیلتو دعوت کنی شوهرم فقط میگفت نه من شوهرمو به زور راضی کردم گفتم اشکال نداره وام میگیریم قرض میکنیم عروسی میگیریم من دوست ندارم تا اخر عمرم از طرف خانوادت تحقیر بشم یا اخم و ناراحتیشونو نمیتونم تحمل کنم میترسم بگن اگه پسرمون با یه دختر هم سن خودش ازدواج میکرد الان شاید میتونست عروسی بگیره میدونم کاملا بی ربطه ولی فکر و خیالیه که میاد سراغم
فامیل شوهرم تو این یکسال هیچ تبریکی بهم نگفتن هیچ کدومشون دعوتی چیزی نکردن یه زنگ نزدن ولی وقتی ما میریم خونه مادرشوهرم اونا به زور میگن باید بیای بریم خونه عموی شوهرت خونه عمه شوهرت وظیفه تو هستش که دست بوسشون بری منم بخاطر رفتاراشون دوست ندارم برم ولی بخاطر ناراحتی مادرشوهرم مجبور قبول کنم ولی دلم همیشه سیاهه ازشون
کلا اعتماد به نفسمو از دست دادم شوهرم با من مشکلی نداره میگه گور بابای فامیل و بقیه خودمونو باید داشته باشیم اصل کار منم که تورو میخوام بقیه فقط سیاه لشگرن ولی من خیلی بهشون اهمیت میدم نمیتونم عزت نفسمو حفظ کنم همیشه تو فکر و خیالم میترسم زندگیمو بخاطر این چیزا از دست بدم میترسم شوهرمو از خودم برنجونم