ی توله سگ داشتم مامانم نمیذاشت بیارمش خونه حیوونیم رو میذاشتش تو باغ
ی شب بارون شدید گرفت این حیونی موند زیر بارون وجدانم نذاشت بخوابم مامانم ک خوابید نصفه شب رفتم حیاط و دزدکی اوردمش خونه و بغلش کردم تا گرم بشه
بعد ها هم ک بزرگتر شدم ب مامانم گفتم با دمپایی دنبالم کرد😁😁