سلام دوستان من چهارشنبه گدشته عروسیم بود حالا امروز مادرشوهرم زنگ زده که ما جمعه ناهار همه میایم خونتون ۸نفرن به خیال خودش خیلی داره لطف میکنه برنجایی که از تالار مونده رو فریز کرده میگه برنج نزار من میارم اون برنجارو بچه ها من چیکار کنم احساس میکنم ازاونایی هستن که همش میخوان بیان همگی خونم نه که از مهمون بدم بیاد اما حداقل نمیزارن یک ماه از عروسیم بگدره ازاین رو دو سه باریم که رفتیم خونشون شوهرم هی به پدر مادرش به خواهراش میگه چرا نمیاین خونه ما پاشین بیاین دیگه شماها چیکار میکنین تو همچین شرایطی چیکارکنم که متوجه بشن هروقت خودم دعوتشون کردم بیان اخه من خودمم هزار جور کار دارم نمیتونم مدام از ۸نفر پدیرایی کنم
اول باید با شوهرت صحبت کنی که خونه تازه عروس کسی نمیره. من اوایل به خنده گفتم ما رسم داریم خونه تازه عروس تا یک سال مهمونی نمیریم. قشنگ متوجه شدن منطورمو
روزی دختری خواهم داشت شبیه خودم باچشمهایی درشت که همه ی دنیا را زیبا میبیند عاشقانه زندگی میکند، تنفر برایش بی معناست، مهربانی را یادش میدهم، اعتماد راهم...یادش میدهم همه دنیایش را با مادرش قسمت کند، حتی خطاهایش را،آن وقت هیچ وقت تنها نمی ماند ...نمیگویم دخترم بترس ازمردها می گویم بترس ازگرگها، مردهاکه گرگ نیستند، پدرت فرشته ای است که روزی خدا او را فرستاد و روح تنهای مرا لمس کرد و نگذاشت ، تنهابمانم....روزی دختری خواهم داشت شبیه خودم اما بسیار قوی تر، بسیار بخشنده تر، بسیار مهربان تر و بسیار صبور تر...