بابا 25 سالمه یه تفریح و دلخوشی ندارم هر جا میرم میگه چرا رفتی تو کل زندگیم هر چی گفته گفتم باشه بخاطرش نصف خاستگارام پریدن بخاطر اینکه نمیخاد ازدواج کنم تنها دلخوشیم یه کلاسی که دوس دارمو ثبتنام کردم چشم نداره ببینه همش میگه چرا میری خستم کرده با حرفاش دیگع نمیکشم از دستش خسته ام کرده از دستع پسراش ناراحته سره من خالی میکنه شما بگید چکار کنم از دستش آیا مردن بهتر از این زندگی نیست