از این به بعد ، یک نوع مردن بود. بد بختی و مصیبت بیشتر! قرص قرمز و شفافی بلعیدم.
سرنوشت هر کس معلوم است و مال من هم این بود. یک قرص کوچک و زرد رنگ را قورت
دادم. بدون شایان زندگی پوچ من تهی تر شده بود. معناي زنده ماندم مساوي بود با رنج مداوم
روزانه و نگاه هاي پر ترحم اطرافیان و کابوسها و عذاب هاي
شبانه ام ! یک قرص آبی کوچک دیگر، اگر وجود نحس من نبود همه سر انجام به آرامش می
رسیدند. چند قرص سفید رنگ را با هم فرو دادم. یاد چشمان درشت و سبز رنگ شایان افتادم
که با وجود پرده اشک هنوز پر از جادو بود و می توانست به هر کاري وادارم کند. چند قرص
دیگر را به زور قورت دادم تکه اي از وجودم را کنده و برده بودند. دیگر نمی خواستم باشم و
زجر بکشم. کاري از دست من بر نمی آمد، وقتی نمی توانستم از خودم و فرزندم دفاع کنم پس
همان بهتر که نباشم و از ناتوانی بیشتر زجر نکشم، من خسته بودم، خسته و وامانده! خسته اي
که نمیتوانست بخوابدباید میمرد تا استراحت کند و من حالاخسته و تشنه استراحت بودم. با
گیجی و سستی بلند شدم و مطمئن شدم که در حمام قفل است. به تصویرم در آینه لبخند زدم و
همزمان چند قرص درخشان و کوچک دیگر خوردم. دستم را بالا آوردم و به تصویرم تکان
دادم. « خدا حافظ بی عرضه...» خنده ام گرفت مثل زنهاي مست قهقهه کش داري زدم، نمیدام
چه قدر گذشته بود، سرم گیج می رفت. هیچکس شروع زندگی اش را به یاد نمی آورد اما حالا
من، داشتم اتمام زندگی ام را میدیدم. پس این طور بود؟ به همین آهستگی؟ چشمانم را روي
هم گذاشتم. تصویر شایان دوباره ذهنم را پر کرد. لب ورچیده بود و با معصومیت صدایم می
کرد. با ناتوانی دستم را به سویش دراز کردم. مثل همیشه تصویر شایان از من دور می شد. به
هق هق افتادم. تمام تنم درد می کرد. تک تک سلول هایم جگر گوشه ام را طلب می کرد.
دیگر زانوانم تحمل سنگینی وزنم را نداشتند. کف حمام روي سرامیک هاي سفید که حالا به
نظرم نورانی و شفاف می رسید، غلتیدم. زیر لب از خودم پرسیدم « کجاي کارم اشتباه
بوده؟...» همان طور که جلوي چشمانم سیاهی می رفت، انگار پرده یک سینما پدیدار می شد