2733
2734

به نام خدا
افکارم مثل جنگلی تاریک پر از سوال و سیاهی شک و تردید بود. من نا خداگاه میان این
سیاهی دست و پا می زدم. آنقدر سوال در ذهن داشتم که می دانستم تلاش براي پیدا کردن
جواب درست برابر است با دست و پا زدن در مردابی که فقط باعث پایین تر رفتن من میشود.
این چه پیشانی نوشتی بود که داشتم؟ یعنی از ابتدا و از روز اول سرنوشت هر کس مقدر شده و
همه مجبور به بازي کردن نقش مان هستیم؟ سوال... سوال ...سوال !!!
معده ام عجیب درد می کرد. دندانهایم را آنقدر روي هم فشار داده بودم که تا بیخ و بن تیر می
کشید قلبم طپش بدي داشت. با هر غلتی که می زدم، از درد به خود میپیچیدم، تعجب می کردم
که چه طور هنوز می توانم درد را حس کنم؟ دیوار هایی که در دوران بچه گی و نوجوانی مرا
در امنیتی زیبا، فرو می بردند حالا انگار بهم نزدیک شده بودند، آنقدر نزدیک که مرا در
میانشان له می کردند. اتاق دور سرم می چرخید. چشمانم می سوخت. اما خوابم نمی برد. جلوي
چشمانم ستاره هاي کوچکی سوسو می زد. مدام در رختخوابی که سالها با رویاهایی طلایی در
سر و آرزو هاي معصومانه اي در دل، در آن به خواب می رفتم غلت می زدم، اما افسوس که
دیگر یه رویایی در کار بود و نه معصومیتی، مدت ها بود که خواب از چشمانم فرار می کرد .
افکار مختلفی به سرم هجوم می آورد .فردا چه می شد؟ سرنوشت من چه بود؟ آیا واقعا سهم
من از زندگی همین است؟ این انصاف بود؟ در تمام طول زندگی ام هیچوقت آزارم حتی به
مورچه اي نرسیده بود اما حالا...اه چقدر ضعیف و بد بخت بودم، چقدر رنجور و ناتوان بودم، در
این دنیاي بزرگ، هیچکس نمی توانست کمکی به من کند. پس سهم من کجاست؟... خدایا،
تو بزرگی، تو بخشنده اي تو کریمی،... خدایا به من هم نگاه کن! مرا هم ببین... خدایا شایان
من الان کجاست سر کوچک و بی گناهش را روي کدام بالش گذاشته است؟ دستان چه کسی
نوازشش می کند؟ نکندمریض باشد؟ کسی یادش هست که قبل از خواب به او شیر بدهد؟...
بی تابی می کند؟ نکند از خواب بپرد، اگر خواب بدي ببیند آغوش چه کسی آرامش می کند؟
اشک چشمانم را سوزاند، این انصاف نبود. صورتم را در بالش که خیس از اشک بود فرو بردم،

خدایاپسرموواسه من حفظ کن وانقدربهم عمربده ک دومادش کنم .عشق مامانه

صداي دستگیره در اتاق که به آهستگی پایین آمد، لحظه اي توجهم را به خودش جلب کرد،

حتما مادر بیچاره ام بود. فوري چشمانم را بستم و خودم را خواب زدم. مادرم پاورچین بالاي

سرم آمد روانداز را که گوشه اي مچاله شده بود رویم کشید طفلک چه قدر از دست من ، رنج

و عذاب کشیده بود، زندگی همه را بهم ریخته بودم و از همه بدتر زندگی خودم که سیاه شده

بود. مادرم آهسته بیرون رفت و مرا با افکار در همم تنها گذاشت.

لحظه اي صورت کوچک و سفید شایان را دیدم که با آن موهاي مجعد و دستان چاق و

کوچک که از هم باز کرده، به طرفم می آید و با لحنن زیبا و کودکانه اش مرا صدا می کند

چشمان سبزش از اشک پر بود. اما من انگار فلج شده بودم نمی توانستم حرکت کنم پسرم به

طرفم می آمد اما من نمی توانستم نزدیکش شوم هر چه شایان نزدیک تر می شدمن با نیروي نا

شناخته اي به عقب رانده می شدم کلافه شده بودم با درماندگی جیغ کشیدم دستم را به سمت

پسرکم دراز کردم و... ناگهان از خواب پریدم.

عرق سردي تمام بدنم را پوشانده و سردم شده بود. بدنم بی اختار می لرزید، دهانم خشک شده

بود و سرم نبض داشت. بلند شدم و در جایم نشستم هوا رو به روشنی بود، ساعت بالاي سرم را

نگاه کردم، نزدیک چهار صبح بود .لحظه اي خوابم برده بود اما کابوس همیشگی ام در خواب

هم دست از سرم بر نمی داشت .چشمانم می سوخت، دست و پایم خواب رفته بود و گز گز

می کرد، بدنم سست و بی حال بود، تمام توانم را جمع کردم و بلند شدم، باید کمی آب می

خوردم، دهنم تلخ و بد مزه و گلویم خشک شده بود. با زحمت خودم را به حمام رساندم، چراغ

را روشن کردم و در را از داخل فقل کردم . دولا شدم و کمی از آب شیر دستشویی خوردم،

مشتم را پر از آب کردم و به صورتم زدم. با تامل سر بلند کردم و در آینه ي دستشویی به

صورت زنی که به من زل زده بود، خیره شدم. به نظر در اواخر دهه بیست سالگی به نظر می

رسید. صورت سپیدش مسخ شده، زیر چشمانش دو حلقه سیاه افتاده و گود رفته بود. دو خط

عمیق در صورتش، داشتن هر گونه امیدي را مسخره می کرد. موهاي نامرتب و آشفته اش،

خدایاپسرموواسه من حفظ کن وانقدربهم عمربده ک دومادش کنم .عشق مامانه

دور صورتش ریخته بود .نگاهش خالی از شور زندگی و پر از یاس و ناامیدي بود. لبان

باریکش به کبودي می زد و با حالتی عصبی می لرزید پلک چپش با فاصله اي منظم می پرید.

گونه هاي استخوانی و بر جسته اش استخوانی تر شده بود.در دل از خودم پرسیدم این زن

کیست؟ آیا واقعا این من هستم؟ حالم از خودم به هم می خورد. کف زمین روي سرامیک

هاي سفید و سرد نشستم آهسته و زیر لب لالایی محبوب شایان زمزمه کردم و خودم را انگار

که بدن نحیف و کوچکش در آغوشم است تکان تکان دادم. قلبم از نبودنش تیر می کشید،

آغوشم جاي خالی اش را فریاد می زد. تمام سلول هایم از را صدا میزد و می خواست. تا آن

زمان آنقدر محتاج و عاجز نبودم. خدایا فرزندم را در پناهت نگاه دار! داد مرا بستان!

صداي چک چک شیر دستشویی افکارم را بر هم زد. دوباره با گیجی و سستی بلند شدم چشمم

به جعبه داروها که روي دیوار خاموش نگاهم می کرد، افتاد. آهسته مثل کسانی که در خواب

راه میروند، به سویش رفتم. در جعبه را باز کردم، دریایی از قرص و پماد و دارو هاي مختلف،

بی صدا سلامم کردند. یج نگاهشان کردم. همه جور دارویی به چشم می خورد. از دارو هایی

سرما خوردگی و دل درد تا آرام بخش و قرصهاي بدون استفاده اعصاب ناراحتی قلبی که

روزگاري براي مادر بزرگم خریده بودیم و حالا رها شده، روي هم

تلنبار شده بودند بی معطلی از هر کدام بسته اي برداشتم و در دستم نگه داشتم.

بعد روي سکوي کوچک حمام نشستم و به رنگهاي درخشان قرصها نگاه کردم. بی توجه به

نوع دارو ها، مثل یک بچه کنجکاواز هر رنگی که خوشم می آمد چند تا در دستم ریختم. بعد

دستم را جلوي چشمم گرفتم. آهسته و در آرامش، یکی یکی قرصها را نگاه می کردم بعد با

جرعه اي آب که در لیوان کنار دستم گذاشته بودم، می بلعیدم. با هر قرص به پدر و مادر و

اطرافیانم فکر میکردم. می دانستم که با این کار دردي به دردهاي

بی شمار پدر و مادرم اضافه می کنم اما، از طرفی می دانستم که بعد از مدتی همه چیز فراموش

می شود و خیالشان به نوعی راحت می شود. اصلا چرا تا به حال معطل کرده بودم؟ زندگی من

خدایاپسرموواسه من حفظ کن وانقدربهم عمربده ک دومادش کنم .عشق مامانه

ببین منم به همین مشکل خورده بودم.😢خانمای اینجا بهم دکترساینا رو معرفی کردن و منم از یکی از دکتراش ویزیت آنلاین گرفتم از خونه. و خیلی راضی بودم و مسالمم حل شد😍 بیا اینم لینکش ایشالا که مشکل توهم حل بشه😘

از این به بعد ، یک نوع مردن بود. بد بختی و مصیبت بیشتر! قرص قرمز و شفافی بلعیدم.

سرنوشت هر کس معلوم است و مال من هم این بود. یک قرص کوچک و زرد رنگ را قورت

دادم. بدون شایان زندگی پوچ من تهی تر شده بود. معناي زنده ماندم مساوي بود با رنج مداوم

روزانه و نگاه هاي پر ترحم اطرافیان و کابوسها و عذاب هاي

شبانه ام ! یک قرص آبی کوچک دیگر، اگر وجود نحس من نبود همه سر انجام به آرامش می

رسیدند. چند قرص سفید رنگ را با هم فرو دادم. یاد چشمان درشت و سبز رنگ شایان افتادم

که با وجود پرده اشک هنوز پر از جادو بود و می توانست به هر کاري وادارم کند. چند قرص

دیگر را به زور قورت دادم تکه اي از وجودم را کنده و برده بودند. دیگر نمی خواستم باشم و

زجر بکشم. کاري از دست من بر نمی آمد، وقتی نمی توانستم از خودم و فرزندم دفاع کنم پس

همان بهتر که نباشم و از ناتوانی بیشتر زجر نکشم، من خسته بودم، خسته و وامانده! خسته اي

که نمیتوانست بخوابدباید میمرد تا استراحت کند و من حالاخسته و تشنه استراحت بودم. با

گیجی و سستی بلند شدم و مطمئن شدم که در حمام قفل است. به تصویرم در آینه لبخند زدم و

همزمان چند قرص درخشان و کوچک دیگر خوردم. دستم را بالا آوردم و به تصویرم تکان

دادم. « خدا حافظ بی عرضه...» خنده ام گرفت مثل زنهاي مست قهقهه کش داري زدم، نمیدام

چه قدر گذشته بود، سرم گیج می رفت. هیچکس شروع زندگی اش را به یاد نمی آورد اما حالا

من، داشتم اتمام زندگی ام را میدیدم. پس این طور بود؟ به همین آهستگی؟ چشمانم را روي

هم گذاشتم. تصویر شایان دوباره ذهنم را پر کرد. لب ورچیده بود و با معصومیت صدایم می

کرد. با ناتوانی دستم را به سویش دراز کردم. مثل همیشه تصویر شایان از من دور می شد. به

هق هق افتادم. تمام تنم درد می کرد. تک تک سلول هایم جگر گوشه ام را طلب می کرد.

دیگر زانوانم تحمل سنگینی وزنم را نداشتند. کف حمام روي سرامیک هاي سفید که حالا به

نظرم نورانی و شفاف می رسید، غلتیدم. زیر لب از خودم پرسیدم « کجاي کارم اشتباه

بوده؟...» همان طور که جلوي چشمانم سیاهی می رفت، انگار پرده یک سینما پدیدار می شد

خدایاپسرموواسه من حفظ کن وانقدربهم عمربده ک دومادش کنم .عشق مامانه
2728

 آفرین عزیزم امیدوارم موفق باشی

چقدر دردآور است میخواهی خوب باشی که میخواهی با همه مهربان باشی اما بد فهمیده شوی و بد قضاوت شوی اما با تمام این قضاوت ها مهم نیست من برای خودم زندگی میکنم به عشق خدایی که از همه چیز آگاهست.

سینمایی که حوادث زندگی ام را نمایش می داد. مطیع و بره وار، به پرده سینما چشم دوختم.

باید دوباره نگاه می کردم، مرور می کردم. مطمئنا یک جایی اشتباه کرده بودم. تمام بدنم را

رخوت هوس انگیز مرگ در بر گرفته بود. نگاهم خیره و ثابت به پرده سیاه ذهنم بود. کم کم

داشتم به آسایش می رسیدم. دیگر دردي نداشتم. دیگر نگران نبودم، در همان حال در آرامشی

فرو رفتم که هشت سال پیش ترکم کرده بود.

مملو از عشق و امید سرم را از روي بالش برداشتم .صبح یک روز گرم تابستانی بود. تا

چشمانم را باز کردم یادم افتاد که نتایج را امروز صبح اعلام می کنند. ملافه را کنار زدم و به

سرعت بلند شدم. همان طور که به طرف دستشویی می رفتم داد زدم: مامان ساعت

چنده؟

صورتم را که با قطرات آب خنک شده بود، خشک می کردم که صداي آرام و گرم مادرم از

پشت در بلند شد

-صبح بخیر صبا جان ساعت نه و ربع است عزیزم .

مثل برق گرفته ها در را باز کردم. مادرم پشت در ایستاده بود. فوري گفتم :

-مامان خانم مگه قرار نبود من رو ساعت هشت بیدار کنید؟

مادرم شمرده گفت:

اصلا یادم نمی آمد که مادرم بیدارم کرده باشد. اما مادرم زنی نبود که دروغ بگوید یا شوخی￾صبا جان خیلی صدات کردم بیدار نشدي.

کند .مادر من زن زیبا و نجیبی از یک خانواده اصل و نسب دار و پر جمعیت بود که طبق

آداب و رسوم و مقررات خشک پدرش بزرگ شده بود. اصولا زن خودداري بود که نه خیلی

می خندید و نه خیلی نارا حت می شد.در بدترین شرایط خونسرد و مقاوم بودو خم به ابرو نمی

آورد از صورتش اصلا نمیشد فهمید که عصبانی است یا خوشحال، ناراحت است یا هیجان

زده، اما تحت هیچ شرایطی دروغ نمی گفت و زیاد هم اهل شوخی نبود

خدایاپسرموواسه من حفظ کن وانقدربهم عمربده ک دومادش کنم .عشق مامانه

بنابر این حتما بیدارم کرده بود و من بیدار نشده بودم با صدایی گرفته گفتم: حتما روز نامه

تمام شده...

مادرم همان طور که به طرف در آشپز خانه می رفت گفت :￾روز نامه روي میز آشپز خانه است.

خداي من! این زن چه قدر خونسرد بود، در تمام این مدت روز نامه روي میز بوده و من خبر

نداشتم، همان طور که به طرف آشپز خانه می دویدم داد زدم :مامان حالا می گی؟

مادرم که زود تر از من وارد آشپز خانه شده بود یک لیوان از توي کابینت برداشت و با همان￾

خونسردي و متانت همیشگی پرسید:

-خانم دکتر شیر میل دارند یا چاي؟

جیغ کشیدم: راست می گی مامان؟ پزشکی؟... کجا تهران یا شهرستان؟

دیگر واقعا اشکم داشت در می آمد. با عجله روزنامه را ورق زدم، خدایا پس حرف ( پ ) کجابود؟.￾نمیدونم خودت نگاه کن

 داشتم دیوانه می شدم. مادرم آهسته بغلم کرد و گفت: « حرف پ روي کابینت است.

پزشکی دانشگاه شهید بهشتی. مبارك باشه « بعد هم صورتم رو بوسید و محکم تر در آغوشش

فشارم داد. روزنامه را برداشتم. دور اسمم با خودکار خط کشیده بود. کد روبه روي اسمم را

فوري شناختم. حق با مامان بود.

تا یک هفته دوستانم و فامیل ها که تعدادشان هم خیلی زیاد بود تلفن می زدند یا به خانه مان

می آمدند تا تبریک بگویند. چشمان پدرم از خوشی می درخشید، اما او هم مثل مادرم مبادي

آداب تر از آن بود که خوشحالی اش را بیرون بریزد. مادر و پدرم یک زوج نمونه و بعد از

بیست سال زندگی هنوز عاشق بودند. در تمام هفده سالی که پشت سر گذاشته بودم، به یاد

نداشتم که صداي بلند هیج کدامشان را شنیده باشم. از گل بالا تر بهم نمی گفتند. و در مقابل

خدایاپسرموواسه من حفظ کن وانقدربهم عمربده ک دومادش کنم .عشق مامانه
2738


من و خواهرم با هم متحد بودند و حرفشان براي ما مثل آیه قرآن بود، ضمن آنکه هر کدامشان

به ما حرفی می زد آن دیگري حتما تاییدش می کرد. پدرم از خانواده هاي اصیل و قدیمی

شیراز بود که سالها می شد به دلیل شغل پدرش به تهران کوچ کرده و در همان جا هم زن

گرفته و تشکیل زندگی داده بود. قد بلندي داشت و چشمان سیاهش چنان جذبه اي داشت که

من و نسیم خواهرم، جرات خیره نگاه کردن به آن را نداشتیم. صدایش گرم و پر محبت بود و

پوست گندمی اش کنار چشم ها چین افتاده بود .مادرم هم از خانواده هاي استخواندار تهرانی

بود و سومین دختر از شش فرزند پدر و مادرش به حساب می آمد قد بلند و موها و چشمان

روشنش را از مادر بزرگش که روس بود به ارث برده بود که من هم این مشخصات را به ارث

برده بودم. اصولا من شکل مادرم بودم و نسیم شکل پدرم بود. خواهرم سه سال کوچکتر از من

بود اما مثل سایه به من چسبیده بود .سر انجام پس از یک هفته زنگ و تلگراف و دیدار هاي

سر زده، پدرم تمام فامیل دا دعوت کرد و سور مفصلی به همه داد تا سرو صداي دوست و

آشنا تمام شود. مادر و پدرم هر دو راضی و خوشحال بودند و مدام لبخند هاي کوتاه به من می

زدند. سر انجام اسمم را در رشته مورد علاقه ام نوشتم و وارد دوران جدیدي از زندگی شدم.

از روز اول همان طوري که در ناز و نعمت بزرگ شده بودیم پدرم برایم یک ماشین کوچک

به عنوان جایزه خرید تا راحت رفت و آمد کنم و خیال او هم راحت باشد. از نظر اقتصادي

خانواده ما همیشه وضع خوب و حتی عالی داشت. خانه اي بزرگ با سه اتاق خواب پذیرایی

بزرگی که در سطحی بالا تر از اتاق ها و آشپز خانه قرار داشت. استخر سر پوشیده و حیاط

بزرگی که آخرش پیدا نبود در بهترین نقطه شمال شهر حاصل زحمت هاي شبانه روزي پدر و

تدبیر مادرم بود. من و نسیم اتاق هاي جداگانه و وسایل راحتی و حتی تجملی زیاد داشتیم .

خورد و خوراکمان هم پروپیمان و سرو وضعمان عالی بود. و در قبال تمام این نعمات پدرم

فقط از ما انتظار درس خواندن و راه یافتن به دانشگاه داشت که با آنهمه امکانات و فضاي آرام

و امن خانوادگی مان، توقع زیادي نبود.

خدایاپسرموواسه من حفظ کن وانقدربهم عمربده ک دومادش کنم .عشق مامانه

من و نسیم هم منتهاي سعی مان را می کردیم که طبق خواسته والدینمان درس بخوانیم هر دو

در مدرسه تیز هوشان تحصیل می کردیم و من حتی یک سال را جهشی خوانده بودم. تا مهر

که قرار بود کلاس هاي دانشگاه شروع شود، قبل از این که کلاس هاي دانشگاه شروع شود

شبی عمویم با زن و پسرش رضا همراه با یک سبد گل زیبا و یک بسته شیرینی به خانه مان

آمدند. من و نسیم توي اتاق داشتیم شطرنج بازي می کردیم که مادرم وارد اتاق شد و سراسیمه

گفت:

-صبا پاشو بیا عموت اینا اومدند .

با بی حوصلگی گفتم: خوب چی کار کنم؟ بگوئید صبا خواب است .

-یعنی چی؟ تازه سر شب است مگر تو مرغی که حالا بخوابی؟ پاشو بیا، رضا هم آمده....

رو به نسیم گفتم: پاشو نسیم، تو برو بعدا جبران می کنم.

نسیم داشت بلند می شد که مادرم با بی صبري گفت بگیر بشین.

بعد رو به من گفت مگر نمی فهمی دختر؟ عموت با رضا و زنش نیامده اند چاي بخورند. آمده

اند خواستگاري !

من و نسیم هر دو هم زمان گفتیم: خواستگاري؟.... براي کی؟

مادرم بدون هیج شوخی گفت: مطمئنا خواستگاري من نیامده اند. پاشو بیا یک سلام بکن زشته !

مادرم این را گفت و از اتاق خارج شد. من و نسیم همچنان بهت زده مانده بودیم، سرانجام نسیم

گفت:

-پاشو دیگه مامان رو که میشناسی شوخی نداره...

بلند شدم تا به مهمان خانه بروم که نسیم داد زد:

_اون طوري؟ با پیژامه؟

به لباسهایم نگاه کردم. خنده ام گرفت. یک تیشرت کهنه و بلند که شبا به جاي لباس خواب

خدایاپسرموواسه من حفظ کن وانقدربهم عمربده ک دومادش کنم .عشق مامانه

می پوشیدم و شلوار گشاد و قرمز که سر زانو هایش نخ نما شده بود. هر چقدر مادرم می گفت

این لباس هارا بریز دور دلم نمی آمد براي خواب خیلی راحت بودند به سرعت لباس هایم را

با یک کت دامن عوض کردم و به سمت پذیرایی رفتم عمو و بابا گرم صحبت بودند.رضا

گوشه اي ساکت نشسته بود و زن عمویم با مادرم مشغول صحبت بودند. با ورود من همه

ساکت شدند و رضا سرخ شد. برایم خیلی عجیب بود، من و رضا همیشه همدیگر را می دیدم و

خیلی عادي با هم برخورد می کردیم .چایی را گرداندم و نشستم. نگاهی به رضا انداختم از

خجالت سرخ شدا بود، عمویم صحبت را با پدرم قطع کرد و با صداي بلند گفت:

همه خندیدند و من متعجب به عمویم نگاه کردم. منظورش چی بود؟ چرا امشب اینها این ها اینطوری شدند.   ￾خوب خانم دکتر ما اومدیم ما رو هم تو صف بیمارانت بپذیري. البته نه بیماران معمولی ها!

؟ زن عمویم هم بلند شد و دو طرف صورتم رو دوباره بوسید و گفت:

-خیلی مبارك باشه عزیزم. حالا پاشید با رضاي من برید تو هال حرفهاتون رو بزنید بیایید

ببینیم چی میشه؟

حسابی خنده ام گرفته بود، چه قدر موضوع رو جدي گرفته بودند. رضا بلند شد و به طرف هال

رفت منهم به دنبالش، روي مبلهاي راحتی نشستیم. قبل از اینکه رضا حرفی بزند گفتم:

-رضا این حرفا چیه؟ مگه من می تونم به چشم خواستگار به تو نگاه کنم؟ پسر عمویم زیر

لب گفت :مگه من عیبی دارم؟ چراغی که به خانه رواست به مسجد حرام است.

با خنده گفتم: اولا چراغ خودتی، ثانیا از قضاي روزگار این چراغه زبون داره به چه درازي! من

اصلا نمی تونم رو تو حساب غیر فامیلی باز کنم، خیالت راحت! این اصلا معنیش این نیست

که تو عیبی داري فقط من مثل یه برادر به تو نگاه می کنم.

رضا خجالت زده گفت:

نگذاشتم حرفش تمام شود، پریدم وسط و گفتم: نه من نگران هیچی نیستم، رًضاگفت￾شاید نگران ادامه تحصیلت هستی؟ بهت قول می

خدایاپسرموواسه من حفظ کن وانقدربهم عمربده ک دومادش کنم .عشق مامانه

نگذاشتم حرفش تمام شود، پریدم وسط و گفتم: نه من نگران هیچی نیستمم چون ازاول بااین

ماجرا مخالفم. من اگر هم روزي ازدواج کنم با فامیل ازدواج نمی کنم. چون نمی تونم، اولا این
کار خیلی خطر ناکی است چون ممکنه بچه هامون ناقص بشن در ثانی من وتو مثل بعضی پسر
عمو ها و دختر عمو ها نیستیم که صد سالی یه بار هم همدیگرو ببینیم و بعد هم پسره وقتی بره
خواستگاري دختره، مثل یک غریبه باشه. من و تو حد اقل هفته اي یه بار همدیگرو می دیدیم
.....
رضا با ناراحتی گفت: یعنی اصلا جاي امیدي نیست؟
با قاطعیت گفتم :نه !
از روي مبل بلند شد و گفت: باز خدا پدر تو بیامرزه، همین الان رك و راست حرفتو زدي،
تکلیفم معلوم شد.
آن شب عمو اینها بعد از کمی حرف و صحبت رفتند، موقع رفتی عمویم به من گفت: صبا
جان جواب تو هیچ ربطی به ارطبات فامیلی ما نداره، تو مختاري براي زندگی و آیندت تصمیم
بگیري، فکر کن رضا هم یک پسر غریب است .
با خنده گفتم: از غریبه بود شاید نظرم عوض می شد.
مادرم فوري یک چشم غره رفت یعنی دیگه حرف نزنی بهتره و من هم ساکت شدم. وقتی
رفتم به اتاقم نسیم منتظرم بود. پشت سر هم می پرسید: چی شد؟ چی شد؟
عصبی گفتم: هیچی فردا عقد و عروسی است ... هیچی بابا من گفتم نه و خلاص نسیم که
فهمیده بود عصبی هستم زیاد پیله نکرد و رفت. از تصمیمی که گرفته بودم و جوابی که به
رضا داده بودم اصلا ناراحت نبودم و براي همین راحت و آسوده به خواب رفتم.

روزهایی را که در دانشگاه می گذراندم بهترین روز هاي عمرم بود .با این که درس ها
مشکل و استاد ها خیلی سخت گیر بودند باز هم برایم دوست داشتنی و شیرین بود. دیگر با
بقیه بچه ها آشنا شده بودم و دختر ها و پسر ها برایم غریبه نبودند. از میان همه بچه ها با یکی

خدایاپسرموواسه من حفظ کن وانقدربهم عمربده ک دومادش کنم .عشق مامانه

دو نفر صمیمی تر بودم. الهام و فرشته، هر دو دختر هاي خوب و درسخوانی بودند. هر ترمی

که پشت سر می گذاشتم بیشتر حس می کردم که بزرگ شده ام. در میان پسر هاي کلاس،

پسر خیلی درسخوان و منظمی بود که با من در درس ها رقابت می کرد. اوایل توجهی به او

نداشتم، اما کم کم حس کردم که او بیش از حد عادي به من توجه دارد و جلوي راهم سبز می

شود. تا اینکه بعد از گذشت چند ترم به زبان آمد. اسمش آرش حسینی بود، قد بلندي داشت و

با هیکلی پر و صورت جذاب، موهایش مشکی و صورتش استخوانی بود. در حالت نگاهش

چیزي بود که به آن جذبه می گفتند. ابرو هاي پیوسته و تیره اش حالت صورتش را دوست

داشتنی کرده بود. روي هم رفته پسر جذاب و گیرایی بود با اخلاق کاملا مردانه، محجوب و

متین بود و همیشه مرتب و سنگین لباس

می پوشید. می دانستم که در میان دختر ها کم خاطر خواه ندارد. با یکی از پسر ها هم به اسم

رضا دوست صمیمی بود و هر جا می رفتند مثل سایه به هم می چسبیدند.

آن روز به طرف سلف سرویس دانشگاه می رفتم که توي راهرو به آرش بر خوردم. خواستم

رد شوم که خجولانه سلام کرد. با تعجب نگاهش کردم. آن روز با هم کلاس داشتیم و تازه

بعد از اتمام کلاس داشت به من سلام می کرد. جواب سلامش را دادم. خواستم حرکت کنم،

که با صدایی که به زحمت شنیده می شد، گفت: ببخشید خانم پورزند عرضی داشتم.

برگشتم و نگاهش کردم. گفتم: بفرمایید؟

کمی این پا و آن پا شد و با صورتی بر افروخته و صدایی لرزان گفت:

-می خواستم اگه بشه... یعنی اگه اجازه بدید... با خانواده خدمت برسیم .

با گیجی گفتم: با خانواده؟ کجا؟

با خنده شرمگین جواب داد: منزل شما...

-براي چی؟

آرش دوباره با لکنت گفت: براي امر خیر..

خدایاپسرموواسه من حفظ کن وانقدربهم عمربده ک دومادش کنم .عشق مامانه

تازه فهمیدم منظورش چیست. عصبانی از دستش، نگاهش کردم. این پسر چه فکري می کرد.

فکر میکرد کشته و مردش هستم؟ اصلا درباره اش چنین افکاري نداشتم. من تازه وارد دانشگاه

شده بودم و قصد داشتم آنقدر درس بخوانم تا موفق شوم تخصص هم بگیرم. حالا این پسر می

خواست مانع من شود. با بی رحمی گفتم:

-نه.

با ناراحتی پرسید: آخه چرا؟

سرم را تکان دادم و قاطع گفتم: قصد ازدواج ندارم.

یعنی فعلا قصد ندارید.... ممکنه بعدا.....

حرفش را بریدم و گفتم: حالا تا بعدا خدا بزرگه.

وقتی قضیه را براي الهام تعریف کردم، کلی خندید و گفت:

قضیه به خنده و شوخی بر گزار شد .تا آن روز چند نفري از پسر هاي دانشکده موضوع خواستگاري را مستقیم و غیر مستقیم با من مطرح کرده بودند که همگی رد شده بود ￾این پسره دیوونه شده خودش دانشجو، زنش دانشجو، میخوایید مرده اتاق تشریح رو بخورید؟

. آن روز

وقتی براي نسیم قضیه را تعریف کردم، با خنده گفت"

-خوب وقتی قیافه و هیکل یه دختر مثل تو باشه، رشته خوب و اسم و رسم دار هم قبول شده

باشه، همینه دیگه. این میره اون میاد.

با خنده گفتم: گمشو مگه من چه ریختی ام؟

نسیم که داشت براي کنکور درس می خواند جزوه اش را گوشه اي انداخت و با ادا و اطوار با

مزه اي گفت:

-چه ریختی هستی؟ چشمان درشت عسلی، که گاهی وقتا سبز می شه گاهی وقتا خاکستري،

مژه هاي بلند و برگشته، ابرو هاي روبه بالا و نازك، صورت سفید و گونه هاي برجسته،

موهایی به رنگ طلا، لب هایی غنچه و باریک، صداي ظریف و قشنگ، هیکل باریک و بلند

خدایاپسرموواسه من حفظ کن وانقدربهم عمربده ک دومادش کنم .عشق مامانه

قلمی ، راه رفتن سراسر عشوه و ناز، خوب منکه خواهرتم عاشقت می شم. چه رسد به بقیه! اگر

قیافت مثل من بود راحت بودي، راحت تا آخر عمرت درس می خوندي.

با خنده گفتم: مگه تو چته؟ خیلی هم خوشگلی، چشم و ابرو مشکی و قاجاري، پوست مهتابی،

موهاي بلند و موج دار مثل شبق، قد بلند، هیکل تو پر، مگه بده؟ تو یک گوله نمکی، ولی من

بی مزه و یخ هستم.

نسیم خنده اي کرد و گفت: آره جون عمه ات!



********************************

آن سال تحصیلی گذشت و آرش با نگاه هاي پر تمنایش بیچاره ام کرد. هر جا می رفتم بود.

چنان نگاه هاي سوزناکی به من می انداخت که انگار قراره اعدامش کنم. هر چه فکر می کردم

ایرادي در او نمی دیدم. مرد کامل و اید آلی براي هر دختري محسوب می شد اما من همیشه

دلم می خواست در نگاه اول عاشق شوم. یعنی جوري شود که یکی به دلم بنشیند و آنهم ندیده

نشناخته، مثل عشقهاي توي داستان ها!!! اما آرش با اینکه هیچ عیب و ایرادي نداشت، در نظرم

یک پسر عادي و معمولی بود.تابستان آن سال پسر عمویم رضا ازدواج کرد و باري از روي

دوشهاي من برداشت. همیشه احساس می کردم به خاطر جواب ردم از دستم رنجیده و خانواده

عمویم مثل سابق با ما صمیمی نیستند، اما با ازدواج رضا، این فکر از ذهنم پاك شد و خیالم

راحت گشت. با شروع ترم جدید آرش هم انگار امید جدیدي به خودش داده بود. چون اینبار

از طریق خانواده اش اقدام و شماره تلفن مرا نمی دانم از کجا پیدا کرده بود و خودش مستقیما

از پدرم وقت خواستگاري گرفته بود. وقتی با خبر شدم از عصبانیت داشتم منفجر می شدم. اما

خودم را کنترل کردم که در دانشگاه حرفی نزنم.تصمیم گرفتم همان خانه جوابش را بدهم. اخر

هفته، با پدر و مادرش آمدند. سبد گل زیبایی هم همراهش آورده بود. صدایشان را از داخل

اتاقم می شنیدم. تصمیم داشتم اصلا پیش مهمان ها نروم تا بهشان بر بخورد و آرش از صرافت

خدایاپسرموواسه من حفظ کن وانقدربهم عمربده ک دومادش کنم .عشق مامانه
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز