دیشب فقط بهش گفتم مرد باش و نفرین نکن یا حداقل هرچی میگی بمن بگو نه اونا ..بعدم بهش گفتم اگه سختته زندگی با من جداشیم گفتم اصلا صبح میرم از پیشت دیگه هم نمیخوام ببینمت 😐 بعد دیگه حرفی نزدیم و اون خوابید منم دخترمو خوابوندم و همونجا رو زمین کنارش خوابم برد
یهو با صداش بیدار شدم داشت صدام میزد ولی خودمو زدم بخواب تو تاریکی منو کنار دخترم ندید با ترس بیدار شد رفت تو اتاق دید نیستم ترسید فکر کرد رفتم
یهو اومد بیرون منو دید
ولی من خودمو زدم بخواب اومد یه پتو کشید روم و رفت خوابید
راستش تصمیم داشتم برم اما صبح ک عصبانیتم کم شده بود گفتم اگه برم باز بهونه میفته دست خانواده شوهرم واسه به هم زدن زندگیم از طرفی هم بخاطر دخترم دوسنداشتم کشمکش پیش بیاد
نزدیک ظهر چندبار زنگ زد جواب ندادم انقد زنگ زد تا جواب دادم خیلی سرد حرف زدم باهاش فکر کرده بود رفتم گفت بابت دیشب معذرت میخوام عصبانی شدم نفهمیدم چی گفتم گفتم بار اولت نیست نفرینات تا مغز استخونمو میسوزونه بدبخت شدن برادرای من انقد تورو خوشحال میکنه گفت دیگه دربارش حرف نزن فقط ببخشید
چیزی نگفتم چندبار دیگم زنگ زد و هی گفت عشقم و عزیزم و ببخشید و ...😐😐😐
شما بودید میبخشیدید ؟