تو اتاق بودم که زنداداشم اومد گفت بیا چایی رو ببر
اومدم بیرون سینی رو برداشتم و رفتم پیش مهمونا یه سلام بلندی کردم وچایی هارو تعارف کردم
وقتیکه رسیدم بهش اصلا نگاش نکردم(خواستگاری سنتی بود)
برای صحبت رفتیم طبقه بالا وقتی نشستیم برا صحبت تازه چشمم افتاد بهش
یا خدا این دیگه کیه😑😑😑
داشتم بالا میاوردم😧
به قدری از قیافش بدم اومد که خدا میدونه
صحبت که میکردیم اصلا نگاهش نمیکردم
فقط گاهش گذرا
اینم بگم شرایط خونه پدرم دیگه برام غیرقابل تحمل بود و فقط میخواستم خلاص بشم برداردام اذیتم میکردن
خلاصه خواستگارا رفتن و مامانم به خواهرم گفت زنگ بزن بگو نیان
چی بود پسره شبیه افغانیا بود
اینم بگم غریبه بودن
بعدظهر مامانم خواب دیده بود خواهر شوهرم داره گهواره علی اصغر میاره خونمون
نگو خواهر شوهرم تو روضه به حضرت علی اصغر متوسل شده
بابای من که سر خواهرم که داشتن میدادنش به پسر همسایه انقدر گیر داد
سر من هیچی نگفت
انگار دهنا بسته شده بود حتی دهن خودم