دختری پرجنب و جوش بودم ۲۲ سالگی ازدواج کردم کارمند بودم
درس می خوندم ،کارمم طوری بود که مدام حس خوب و رضایت از خودم داشتم
بچه اولم دنیا اومد برگشتم سر کار و دوباره ادامه دادم تو ۳۰ سالگی دومیم دنیا اومد و من همچنان سر سخت کار می کردم مادر می کردم با مشکلات و بدهی های شوهرم که بابت ورشکستگی تو ی شغل دوم پیش اومده بود دست و پنجه نرم می کردم که یهو
فهمیدم دختر دومم گرفتار یه بیماری مادرزادی قلبیه و همون موقع محک کارم منتقل شد ۶۰ کیلومتری محل زندگیم و من بعد ۷ ماه رفت و آمد تو راه طولانی و خستگی ها و فشار های روحی استعفا دادم و شیک نشستم خونه
و شدم یه زن خانه دااار به تمام معنا و بیماری دخترم به شکر خدا تو دو سالگیش کاملا درمان شد و تا اومدم بجنبم برای شروعی دوباره که فهمیدم سه باره باردارم و ۹ ماه فقط حرص خوردم و خلااااصه سومیم اومد و بعد دیگه از ترس بارداری دیگه تی ال کردم
حااااالا اولی ۱۱ سالشه دومی۵ و نیم و سومی دو سال و نیم
و من از صبح تا شب فقط دارم حرف میزنم جمع می کنم میشورم و دیگه همه آرزوهایی که برای خودم ساخته بودم شد تلی از پنبه
نه انرژی و وقتی میمونه براام نه حال و پولی هست که برم سراغ رویاهام
رویاهایی که هر روز تو دلم میشمردمشونو وقتی بهشون فکر می کردم قند تو دلم میسابیدم
بیشترم مالی و رفاهی بود
الان منم و سه تا بچه و رخوت و سستی و نا امیدی
شوهرم قرضاش و داد و کارمنده اما خب زندگی بالا پایین میگذره
دلم میخواست خونه ام و بزرگ کنم اما چشم اندازام همه نابود شد چون دیگه خودم سر کار نمیرم
با این گرونی ها ام دیگه نمیشع حرکتی زد