خییییلی خیییلی دلم گرفته
دیروز با شوهرم دعوام شد
میگن دعوا آدم فکر میکنه خب دعوا یعنی دو تا تو بگی دو تا اون بگه...یه فعلی بالاخره انجام بدی تو دعوا....
ولی برعکسه مال ما همیشه
اون میگه میگه میگه
هرچی ب ذهنش میاد
فحش تهمت توهین....
من سکوتم سکوتم سکوت
دیروز اما فرق داشت عصر جمعه بود دلگیر بود هفته ی بدی رو پشت سر گذاشته بودم
نمیدونم چیشد پاشدم آروم لباس پوشیدم نگاهی ب دختر ۵ماهم ننداختمو رفتم
گوشی کلید حتی کیفمم ورنداشتم
راه رفتم
سرد بود
گرسنم بود مهم نبود نمیتونم دیگه ب اون خونه برگردم
ولی کجا برم
خونه بابام
بعد از دو تا طلاق که پتک محکمی بود تو سر بابامینا
بشم سومی
نه من که بالاخره جلد این زندگیه نکبتی ام برمیگردم چرا دلشونو خون کنم....
کجا برم
رفتم پارک سر خیابون
نگاهایی روم بود که حس میکردم قشنگ میخونن ذهنمو....
اه حالم بهم میخوره از این مردم که سرشون تو زندگی و فکره مردمه
چرا آدم نمیتونه برای لحظه هایی تنها باشه به فکر خودش باشه
هر ماشینی رد میشد فکرمیکردم سهیله
اومده بگرده دنبالم
سرد شد
این باد لعنتی از کجا اومد
هوا که عالی بود
....
جایی رو نداشتم
اومدم زنگو زدم
اومد بغلم کرد انگار نه انگار چیزی شده
بغضم گرفت
چرا وقتی با اینهمه اذیتاش
وقتی میخوام برم اجازه ندارم بچمو اون که همه زندگیمه
یا گوشیمو هبچیمو ببرم
شبش سرشو گذاشت بغلم بخوابه پرسیدم چطور نیومدی دنبالم
گفت اصلا نفهمیده بودم اولش
خندم گرفت تو دلم انقدر تو دعواها سکوتم و سکوت که حتی رفتنمو متوجه نشده بود....