سلام دوستان،من یه خواستگاری دارم یک ساله میره میاد،بابام مخالفت کرد باش،خیلی هم غرورشو له کرد،حرف بهش گفت،اما بازم اومد،بازم تلاش کرد اما خیلی خورد شد،
حالا بعد یک سال که بابام راضی شده رفتم بهش گفتم من خونوادم رضایت دادن،گفت من دارم پیگیری میکنم برم از این شهر و انتقالی بگیرم!بش گفتم خیلی زود خسته شدی..به همین زودی؟
گفتم میخوام بقیه عمرمو تنها باشم
بچه هاااا!میخوام برم باش حرف بزنم بگم رفتن تو چیزیو عوض نمیکنه،بدتر از چاله در میای میفتی توو چاه،میخوام باهاش قرار بذارم برم منصرفش کنم،بگم حیفمونه،ایییین همه تلاش کردیم،اینهمه له شدیم،غرورمون شکست،از خر شیطون بیا پایین،بیا بریم سر زندگیمون
نمیدونمکارم درسته یا نه...؟