2726

سلام دوستای گلم....نمیدونم چیکارکنم دیگه.....گذشته خیلی اذیتم میکنه.....همش تو ذهنمه و فراموشم نمیشه.....وقتی یادم‌میاد از شدت ناراحتی و عصبانیت کل روزم خراب میشه.....وقتی با شوهرم ازدواج کردم ۲۳ سالم بود،من تو تبریز و اونم تو کرج اومدن خواستگاری،۸ سالم باهم بودیم،خیلی خوشحال بودم و استم که باهاش ازدواج کردم   اومدم کرج ولی بعضی وقتا احساس پشیمونی میکنم.....همسرم تازگیا دیگه آدم سابق نیس.....دیگه دوسم نداره انگار.....با اینکه ایچوقت عزت نفسمو از دست ندادم و به روش نیاوردم و مغرورم ولی از درون دارم داغون میشم.....من وقتی نوجوون بودم خیلی خوشحالتر و سرحالتر بودم....سر هرچیزی پقی میزدم زیرخنده....پر از ذوق و شوق بودم.....خرید میکردم به خودم میرسیدم....واسه هما چی ذوق داشتم ولی از وقتی ازدواج کردم دیگه خودمو نمیشناسم.....منی که ونقد حرف میزدم مغز طرفمو میخوردم الان صدسالم بشینم پیش کسی حرفیم‌نزنم اذیت نمیشم.....چون دیگه ذوقی واسش ندارم.....دیگه حتی حرف دلمو با کسی نمیزنم.....روزای نامزدیمون با دعوا و خوشی هرچی بود گذشت....ولی شوهرم همیشه منو با زن دوستش مقایسه میکرد.....میگفت اون چطوری اومده از همدان داره زندگی میکنه تو نمیتونی؟ منم واسه اینکه بهش نشون بدم آدم لوسی نیستم و قویم اومدم....روز عروسیمون بخاطر دایی و بابابزرگش که عصبانیش کرده بودن اومد سرمن داد کشید و حمله کرد سمتم و کراواتشو درآورد کوبید زمین.....منم شوک زده فقط اشک ریختم......خداروشکر کسی نبود ببینه و زودم آرومم کرد....شب عروسیم خیلی گریه کردم که قراره از خونوادم دور باشم ولی همسرم دلداریم داد خدایی.....تو حاملگیمم تنهای تنها بودم.....مادرش زنگ میزد بهش حال منو میپرسید....! خوابیدن منو بهونه میکرد...! تو ۹ ماه حاملگیم یه بار به من زنگ نزدن.....فقط موقعی که شوهرم خونه بود و میرفتیم خونشون روی خوش نشون میدادن....ولی انصافا یه بار خواهرشوهرم واسم ویارانا درست کرد وونم وقتی بود که سوپ خامه ای دلم میخواست سوم داشتن آورد خامه صبحانه قاطیش کرد گفت حالا دلت میخواد بخور.‌‌‌‌‌.....منه بدبختم شوهرم انقد منو تحقیر کرده بود و گفته بود باید تو هرشرایطی احترام خونوادمو نگهداری هرچیم گفتن نباید چیزی بگی،چیزی نمیگفتم ولی یادمه غذای کهنه میذاشتن جلوم‌.....منم ۶ ماهه حامله بودم......یه بار مامانم اینا و خواهرم اومدن دیدن دارم غذای کهنه میخورم خواهرم ناراحت شد و جلوی اونا گفت که غذای کهنه نخور دیگه.....خودمم نمیتونستم غذا بپزم چون شوهرم همش دوس داشت بره خونه مامانش....انگار که اون شوهر کرده بود و حامله بود.....هروقتم میگفتم نریم کلی دعوام میکرد که تو قدر محبتاشونو نمیدونی.....یادمه مادرشوهرم خیارگوجه میداد میگفت برین شامو با همینا بگذرونین....‌منم با بغض و گشنگی پنیر و نون و خیار گوجه میخوردم.....یه بارم یادمه شوهرم گفت شیشلیک خوردی گفتم نه دوس ندارم گفت تو عمرا تاحالا دیدی.......خیلی قلبم شکست........انگارنه انگار کا حاملم.....هرروزم با گریه میگذشت.....شوهرم سر اینکه منو نبره بیرون یه چیزایی میگفت که گریه مینداخت منو.....مادرشوهرمم انگارنه انگار که حاملم.....یادمه یه بار یه بستنی آورد نشست جلو روم و خورد.....خیلی قلبم شکست......تا اینکه گذشت و رسید وقت زایمانم....مامانم اینا اومدن که بمونن پیشم مثلا....۴ دی دکتر گفته بود زایمان میکنی مامانمم درست روز قبلش اومد.....۴ دی شد و من نه دردی داشتم نه هیچی......مادرشوهرمم با نیشخند به مامانم میگفت معلومه دردش نمیگیره این‌که اصلا پیاده روی نکرده.....شوهرم میگفت برو بیمارستان دولتی ولی من میترسیدم گفتم بریم خصوصی ۳ میلیون میدیم عوضش بهم میرسن گفت نه که نه....مامانم هزینشو داد گفت برین خصوصی زن و بچت اذیت نشن گفت نه.....سر این بیمارستان رفتن چقد اذیتم کرد......تا اینکه رفتم خودمو بیمه کردم و رفتم بیمارستان دولتی تو کرج.....ولی دیگه نه دکتر خودم بود نه چیزی......۱۴ دی دردم گرفت.....دیگه نگم که تو این ده روز مامانم مامان خودم چقد گفتچرا دردت نمیگیره خواهرت تنهاس تو تبریز وای الا وای بله.....خواهرمم که میگم یه دختر ۲۳ ساله عقد کرده بود و داشت با شوهرش خوش میگذروند ولی همه فکرو ذهنشون پیش اون بود.....من انگار بچشون نبودم......۱۴ دی زایمان کردم و خداروشکر دخترمو گرفتم بغلم....واسه هرلحظه اشم دارم خداروشکر میکنم و همش میگم کاش زودتر اومده بود تو زندگیم.....الان دیگه همون آدم سابق نیستم......عصبی شدم بی ذوق و شوق شدم بیرون نمیرم یعنی شوهرم نمیذاره.....این اواخرم انقد اذیتم کرده که دیگه کاملا ازش فاصله گرفتم.....دیگه گریه هام اذیتش نمیکنه.....دیگه عاشقانه نگام نمیکنه.....دیگه بهم عشقم نمیگه......نمیدونم چیزیم واسش کم نمیذارم ولی همیشه ناراضیه......الان یه زن ۲۶ ساله پر از خشم و ناراحتی و شکستم که هیچی خوبم نمیکنه......خلاصه که حالم خوب نیس.....بازم خوبه اینجا هس و میتونم درد دلمو بکنم.....اینم بگم مامانم و بابام به چه تحقیری منو فرستادن دانشگاه.....من نمیخواستم درس بخونم میخواستم کار هنری کنم و کلاس برم و مدرک بگیرم ولی پدرم خیلی تحقیرم کرد مادرم خیلی تحقزرم کرد و منو با خیلیا مقایسه کرد.....لیسانسمو گرفتم ولی هروقت یاد این میفتم کا خواهرم اومد و گفت دیپلمشو گرفته چقد خوشحال شدن.....گفت دیگه درس نمیخونم گفتن فدای سرت برو کلاس آرایشگری پول دربیار......نمیدونم.....واقعا نمیدونم من چه بدی به مردم کردم که همشون میان بهم زور میگن و بازم ازهمه بدتر منم......

سلام🙋‍♀️

ببین برای منم همین پیش اومده بود دقیقا!!!😥

 من از یکی از پزشکای دکترساینا ویزیت انلاین گرفتم از خونه و خیلییییی خوب بود. بیا اینم لینکش ایشالا که مشکلت حل میشه 💕🌷

2728

تا بوده و نبوده دنیا همین بوده عزیزم. هرکس به نوعی زجر میکشه. سعی کن دلت رو بزرگ کنی و به هیچ کدومشون فکر نکنی. من از وقتی باردار شدم سعی کردم بیخیال بقیه و گذشته بشم. فقط خودم مهمم و خودم. بقیه برن به درک

عزیزم منم بعد زایمان شوق و ذوق هیجیو ندارم دقیقا یه دختر پر شوق و ذوق بودم همه کار میکردم سرمو گرم میکردم احساس میکنم بخاطر زایمانه بعد یه مدت انشاللاا درست میشیم

من یه شب مردم صب پاشدم صبونمو خوردمورفتم پی زندگیم...
تا بوده و نبوده دنیا همین بوده عزیزم. هرکس به نوعی زجر میکشه. سعی کن دلت رو بزرگ کنی و به هیچ کدومشو ...

❤❤مرسی گلم سعی میکنم❤❤امیدوارم بچتونو به سلامتی بغلت بگیری❤

سلام🙋‍♀️

اذیتت کردن ولی الان دنیات دخترته‌..حال کن باهاش...دیگه ب محبت شوهرت احتیاج نداشته باش ک بفهمه وابستش نیستی اون بیاد سمتت...البته نظر منه ها من نمیدونم ۱۰۰درصد اخلاق و روابطتون رو...خدا بزرگه‌..ذکر بگو با خدا و دخترت حرف بزن

♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
2706
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته

وام ازدواج

atia31 | 7 ثانیه پیش

رابطه

mahsabyi | 22 ثانیه پیش
2687
2730
داغ ترین های تاپیک های امروز