برا هشت سال پیشه.این روزها چون به زمان سزارینم نزدیکتر میشم یادش افتادم.دکترم به من و یه خانم دیگه همزمان وقت داده بود .اون اول باید میرفت اتاق عمل بعدش من.بردنم یه اتاق سرم وصل کردن حدود 1.5 ساعت اگه اشتباه نکنم اونجا تنها بودم.بعدش گفتن پاشو بریم اتاق عمل منو با گان از یه راهرو رد کردن توش کلی ادم بود انقدر خجالت کشیدم (پشت لباسم باز بود)خیلی بیشعور بودن.بعد رفتم تو مجموعه اتاق عمل اونجا هم گفتن بشین تا اتاق اماده شه حدود یه رب هم اونجا الافم کردن با اینکه تابستون بود و چون دمای اتاق عمل پایین و من ایترس داشتم مثل بید میلرزیدم.بعدش گفتم ماشو بیا یه اتاق بود چند تفر خانم بودن و یه اقا ولی هنوز دکترم نبود.یه تخت خیلی کم عرض نشکنم دادن گفتن بخواب روش .هنوز سردم بود و میلرزیدم.
بعد چند دیقه دکترم اومد ادامس میجویید .انگار بین به مشت غریبه یه اشنا دیده باشی انقدر خوشحال شدم .اونم اومد با بقیه حرف زدن البته کفتم استرس دارم کفت چیزی نیست بیدار شی بچت بغلته.من همینطوری بلاتکلیف رو اون تخته کمرمم درد گرفته بود و میلرزیدم اونام مشغول حرف زدن.مثلا میگفتن این لامپهای اتاق عمل (گردها که بالا سر مریض روشنه)چند تاش روشن نمیشه به فلانی بگید بیاد عوض کنهو ....بالا سرمم یه مرده به هیبت قصاب وایساده بود بعدا فهمیدم برا بیهوشیه