2726

اول باید از زندگیم بگم،امشب خیلی داغونم،نمیتونم درد و دلمو به کسی بگم،گفتم بیام اینجا حرف بزنم آروم شم،،شانزده سالم بود که عاشق شدم،عاشق پسر همسایمون،یه پسر بیست و دو ساله چشم رنگی و محجوب،،،هنوز درک درستی از عشق نداشتم که فهمیدم عاشق علیرضا شدم،تو محل میدیدمش بند دلم پاره میشد،از طریق فامیلشون که اونم همسایمون بود میدونستم عاشق یه نفره و توی تکاپوهه که بره خواستگاری،اسم دختره سارا بود،فامیلشون ندیده بودش ولی میگفت علیرضا خیلی دوسش داره و از قد و بالاشو اینا خیلی تعریف میکنه،خلاصه بعد از دو سه سال اتفاقی فهمیدم که اون دختر که هم سن علیرضا بوده ناگهانی ازدواج میکنه و دلیلشم این بوده که تا تو کار و بارت ردیف شه و بخوایم ازدواج کنیم از سن ازدواج من میگذره،اینم بگم خونواده علیرضا صد در صد مخالف ازدواج اینا بودن،کلا اون موقع ها زیاد دید خوبی رو ازدواجای دوست دختر پسری نبود،،فامیلشون میگفت خیلی ضربه سختی خورده،خلاصه از طریق همین دوستم وقتایی با هم بودیم و میدیدمش سلام و علیک میکردیم و من همچنان عاشق و شیفته بودم،تا اینکه ما از اون محل رفتیم یکم دور تر،چند سال گذشت من شده بودم بیست و سه ساله دماغمو عمل کرده بودم و ابرو هامو تمیز کرده بودم کلا خیلی قیافم عوض شده بود،یه روز اتفاقی دیدمش،توی یه فروشگاه داشت خرید میکرد،من هول شدم یهو چشم تو چشم شدیم سلام کردم،اونم با تعجب نگام کرد یکم دقت کرد بعد انگار شناخت و گفت شما دوست مونا هستید (همون فامیلشون) گفتم بله و یهو با یه خنده خیلی ملیح گفت چقدر عوض شدی،،،دیگه من خدافظی کردم و بماند که خریدامو جا گذاشتم زود برگشتم خونه،عصرش مونا زنگ زد که علیرضا زنگ زده گفته تو رو دیده چی کار کردی مگه  میگه این دختره چه با مزست،گفتم هیچی بابا هول شدم یه دفعه دیدمش،،،بعد گفت گفته شمارشو بگیر ازش منم زنگ زدم ازت اجازه بگیرم،گفتم نمیدونم،تو دلم قند اب میشد ولی گفتم باید از مامانم اجازه بگیرم،من با مامانم خیلی راحتم،خلاصه بگم که همون بعد از ظهر زنگ زد و گفت خیلی دختر نجیبی  هستی و من میخوام ازدواج کنم و خیلی به دلم نشستی و من قبلا که همسایمون بودید میگفتم اینا چه دخترای نجیبی دارن،،با اطلاع خانواده ها سه ماه در تماس بودیم و هفته ای یه بار بیرون میرفتیم،،،تازه فهمیدم که معنی عشق واقعی یعنی چی،نمونه یه مرد تمام و کمال بود برام،،،از محبت،احترام،شعور هیچی کم نداشت،اونم سر بسته ماجرای شکست عشقیشو تعریف کرد و گفت سنم کم بود دیدم به زندکی و زن الان عوض شده و خیای ابراز علاقه کرد ،خیلی زود اومدن خواستگاری   همه چی عالی پیش رفت و زود عقد کردیم،چون کار و بارش خوب بود و مشکل خانه و عروسی گرفتن نداشت بعد از شش ماه عروسی کردیم

خدایا کودکم منتظر است تا او را به من برسانی،،،،او دستان مرا میخواهد و من بوی تنش را،،،،خدایا،،،،،


بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

2728

پرنسسالایک☺

سومین کاربریمه😖دوس دارم زندگی روووو💃اینجاسابقه ی عضویت ,نشون دهنده ی شعورِ آدماس؟؟یا باهاش گیرین کارت میدن؟! آآیا میدانستید آنشرلی هیچوقت به پمپ بنزین نرفت؟! بی باکی از صفاتِ بارز آنشرلی بود!  
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687
2730