مادر بزرگ پدرم 100 سالش بود یه زن استخونی که فقط پوست و استخون بود دلش هوس اما رضا کرده بود با خانواده با هم همراه شدیم رفتیم مشهد بنده خدا تو حرم گفت منو ببر نزدیک ضریح منم مثل رستم پهلوان گذاشتمش رو دوشام چادرشو سفت کردم گرفتمش تو اون سیل جمعیت به زور رفتم جلو ضریح بنده خدا زیارت کرد تو مسیر برگشت انقدر ازذحام شد که حس کردم دارم خفه میشم جمعیتو رد کردم رفتم جلو تر که فقط چندتا خانم وایستاده بودن مادر بزرگمو بزارم پایین دیدم نیست برگشتم دیدم اون بالا چسبیده به ضریح اویزونه اصلا برش نکردوندم فکر کردم پشتمه در صورتی که ضریحو ول نکرده بود