4صبح بود تقريبا هفت يا هشت دقيق يادم نيس خيلي وقته ميگذره ازون روزا...مامانم اومد خونه تا ملحفه و صابون و يه ذره خرت وپرت ببره بيمارستان پرسيدم چيشده مامان؟
مامانم تو صورتش غم بود ونگراني وترس اول ميخواست بهم نگه اما فهميدم...آبجي بزرگم اومد خونه و گفت بابا سکته کرده...با شنیدن این حرف بغض تو گلوم ترکید و زدم زیر هق هق نمیفهمیدم چرا هیچکس درک نکرد اشکای منو ؟گذاشتن به پای لوس بودنم...اما من خیلی خانوادمو دوس داشتم نمیخواستم حتی خار به پاشون بره