2733
2734
عنوان

داستان اشنایی و ازدواجم...

8216 بازدید | 173 پست

سلام دوستای خوبم یه لحظه تصمیم گرفتم خاطرات ازدواجمو تعریف کنم اگه همراهیم میکنین لطفا لایک کنین تا شروع کنم....‌فقط خواهشا صبر داشته باشید چون از قبل تایپ کردم⁦❤️⁩...

گاهی گمان نمیکنی وخوب میشود...گاهی نمیشود که نمیشود که نمیشود....

بچه ها باورتون میشه!!!

دیروز جاریمو بعد مدت ها دیدم انقدر لاغر شده بود از خواهر شوهرم پرسیدم چطور انقدر لاغر شده، بهم گفت از اپلیکیشن زیره رژیم گرفته، من که از کافه بازار دانلود کردم و شروع کردم لینکشو میزارم شمام شروع کنید تا الان که راضی بودم.

2728

1خونواده هشت نفري بوديم شش خواهرو برادر...بجز خودم خواهر برادراي بزرگ و يه داداش کوچيکتر داشتم همه از لحاظ تحصيلي خوب بوديم و نمراتمون عالي  .خونمون پراز لوحهاي تقدير مختلف بود و از طرف درو همسايه و دوست و فاميل تحسين ميشديم..وضع ماليمون معمولی بود ولی هميشه بهترين لباسارو ميپوشيديم و بهترين غذاهارو ميخورديم ...داداشم و خواهرم که مشغول درس خوندن واسه استخدام  بودن ...خواهر بزرگم که با سرکار رفتنش خواستگارا شروع به اومدن کردن...يه خواستگار داشت که جاي باباش بود 15سال ازش بزرگتر بود و از فاميلاي نزديکمون ...انقد خواهرشو فرستاد و گريه کرد و اومد و رفتن تا مامانم راضي شد اما ابجيم اصلا نميخواستش...بابام ادم مذهبي بود و خيلي رو قسم و اينا حساس بود اينا ميامدن خونمون و بابامو قسم ميدادن.بابام اوايل ناراضي بود ولي پاي قسم ک اومد به زور خواهرمو پاي سفره عقد کشوند...يادمه خواهرم ضجه ميزد که نميخوامش و بابام کتکش ميزد و..اگه خواهرم ميخواست بهترين و تحصيلکرده ترين پسرها ميامدن خواستگاري ولي...خواهرم حيف شد..هم قيافه زيبايي داشت هم کارمند اتاق عمل شده بود وبعد اينهمه زحمت زن مردي شد که تقريبا همسن باباش بود...دوران عقدشون هميشه دعوا داشتن..خواهرم نميتونست تحملش کنه و بهش بدوبيراه ميگفت...دومادمونم کارمند بود و ارث و ميراث از باباش رسيده بود و فکر ميکرد با اينا ميتونه ابجيمو خام کنه..ولي بعد عروسي  نه تنها حقوقش و نميداد که خرج خودش ميشد خواهرمم ماشين و خونه رو از حقوق خودش خريد و...نمیدونم چرا ولی بابام منو از همه خواهر برادرام بيشتر دوس داشت..همه يه جورايي حسوديشون ميشد بهم نازم واسش خيلي خريدار داشت هميشه تفريح و گردش ميبرد منو ومريض که ميشدم ديوونه ميشد...متاسفانه اخلاق بابام خيلي تند بود واسه خواهر برادرام چه کتکهايي که جلو چشمم ميزدشون و من دلم واسشون کباب ميشد.هيچکس جرات نداشت نفس بکشه تو خونه.ولي خب يادم نمياد از بابام يه سيلي ام خورده باشم...

گاهی گمان نمیکنی وخوب میشود...گاهی نمیشود که نمیشود که نمیشود....
2738

2خواهرم ازون خونه رفت وبقول خودش راحت شد ...خودشم هميشه ميگفت بابام اگه منو بزور شوهر نميداد ميدوني چقد کمک خرجش ميشدم؟چون بعدها بابا ورشکست شدو به خاک سياه نشست...عموم هم گولش زد و ماشين و زمين وشرکت و از چنگش دراورد عملا ديگه هيچي نداشتيم جز يه خونه سازماني که توش زندگي ميکرديم...واما...باباي من بداخلاقتر شده بود عصبي شده بود يادمه داداش کوچيکم همش هشت سالش بود بابام از سرکار اومد و اونو پرتش کرد يه طرف و بغض داداشم ترکيد منم بغض کردم و داداشمو گرفتم بغلم و بوسيدمش واقعا اون گناهي نداشت...زندگيمون خيلي سخت شده بود داداش بزرگم شب و روز درس ميخوند تا استخدام بشه و بره ازون خونه...روزها مامان و بابام درحال دعوا وشبهام که بابام درحال کتک زدن داداش و خواهرم...ديگه جوري شده بود شبا کابوس ميديدم و با گريه از خواب بيدار ميشدم همش ده سالم بود ودرک زيادي از مشکلات نداشتم اما اونهمه تشنج تو فضاي خونه واسم مث مرگ تدريجي بود...

گاهی گمان نمیکنی وخوب میشود...گاهی نمیشود که نمیشود که نمیشود....

3بابام نصف حقوقش واسه قسط و وام ميرفت و مث قديما راحت نبوديم ديگه اگه خيلي هنر ميکرديم هرچندروز يه بار ميوه ميخورديم و سالي يه بار لباس ميخريديم...تو اين شرايط داداش بزرگمم تو بهترين ارگان سرکار رفت با اون اوضاع متشنج خونه اما تلاشش نتيجه داد..يادمه اولين حقوقش و برا منو داداش کوچيکم لباس خريد و هميشه ميگفت اينارو بپوش و خيلي ذوق ميکرد ....هيچ وقت يادم نميره روزايي که داداش بزرگم صبح برا نماز خواب ميموند بابام چطوري با کمربند به جونش ميفتادو..التماسهاي وضجه هاي مامانمم نتيجه اي نداشت..بابام ولي هيچ وقت دست رو مامانم بلند نميکرد اما واسه بچها يه پدرسالار واقعي بود..تو اکثر مسافرتهاش من و داداش کوچیکم همراه بودیم خیلی تحویلم میگرفت ..جای دوری که میرفت برام همیشه سوغاتی میخرید وشبا منو تو آغوش میگرفت و حافظ میخوند خیلی علاقه به حافظ داشت....یادمه دور از چشم مامانم پول جمع کرده بود و منو برد طلافروشی برام النگو خرید ..بخدا یادم نمیاد حتی بهم اخم کرده باشه بابام واسه من تموم زندگیم بود.دوسال به اين منوال گذشت يه شب تو خواب بودم که با صداي جيغ ابجيم پريدم...من دوتا ابجي داشتم بزرگه که ازدواج کرد و دومي که 5سال ازم بزرگتربود...ساعت حدوداي سه شب بود مامانم اومد بالا سرم و گفت ميخوايم باباتو برسونيم بيمارستان عزيزم تو بخواب....خواب،؟مگه ميشد خوابيد هزار و يک فکر ذهنمو مشغول کرده بود يه نگا به داداش کوچيکم کردم و اشکم ريخت چه راحت خوابيده بود طفلي...مامانم بغلم کرد و لامپ و خاموش کردو رفتن و من تا صب دلم آشوب بود

گاهی گمان نمیکنی وخوب میشود...گاهی نمیشود که نمیشود که نمیشود....

4صبح بود تقريبا هفت يا هشت دقيق يادم نيس خيلي وقته ميگذره ازون روزا...مامانم اومد خونه تا ملحفه و صابون و يه ذره خرت وپرت ببره بيمارستان پرسيدم چيشده مامان؟

مامانم تو صورتش غم بود ونگراني وترس اول ميخواست بهم نگه اما فهميدم...آبجي بزرگم اومد خونه و گفت بابا سکته کرده...با شنیدن این حرف بغض تو گلوم ترکید و زدم زیر هق هق نمیفهمیدم چرا هیچکس درک نکرد اشکای منو ؟گذاشتن به پای لوس بودنم...اما من خیلی خانوادمو دوس داشتم نمیخواستم حتی خار به پاشون بره

گاهی گمان نمیکنی وخوب میشود...گاهی نمیشود که نمیشود که نمیشود....

5دوروز بابام بستري بود و رفتم ديدنش ...چقد مظلوم شده بود انگار...روي تختش نشسته بود و مث بچها بهونه ميگرفت به پرستارا .تا منو ديد بغلم کرد و بوسيد وگفت بابايي تويي خوبي؟خودمو لوس کردمو گفتم نه مريضم امروز .گفتش باباجون امروز حتما برو دکتر مامانتم گفت امروز بيحالي....اما نميدونس جاي خالي اون منو مريض کرده بود...دخترا اکثرا بابايي ان و من با همه شرايطي که بود وجودشو ميخواستم....قرار بود فردا بابام مرخص شه بياد خونه...ولي هيچ وقت نيومد...بابام همون شب فوت شد...

گاهی گمان نمیکنی وخوب میشود...گاهی نمیشود که نمیشود که نمیشود....
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687
2730
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز