من بهش گفتم چنسالته گفت هجده منم گفتم هفده نمیدونم پدرمادرامون چرا آخه مابچه بودیم نمیفهمیدم اونا دیگه چرا!!😐😞
ما وایسادیم سلفی گرفتیم‌کلی ام‌با خنده براش شرط گذاشتم
اون گفت من تحت هیچ شرایطی از خانوادم جدا نمیشم و رتبطمو قطع نمیکنم
ما سنتی بودیم
فقط همسرم حرف میزد
هول شده بود همینطوری صحبت میکرد
من نصف حرفاشو گوش نکردم میگفتم چه قدر حرف میزنه😂همون جلسه اولم گفت من از شما خیلی خوشم اومده کی بیایم باز عمش گفت اول عروس خانوم جواب بده
بعد دوباره بیاییم😂😂😂😂
شوهر من سه صفحه سوال نوسته بود یکی یکی میپرسید.منم در جواب همش میگفتم در حد اعتدال.همینو یاد داشتم فقط🤐😑
ما اصلا این مرحله از خواستگاری رو نداشتیم سالها خودمون دوست و اشنا بودیم خواستگاری هم بزرگترها فقط حرف زدن (و شوهرم با بابام )ما تو اتاق نرفتیم
یه خواستگار داشتم تا رفتیم بحرفیم گف فردا بریم بیرون ناهار!قلیون میکشی!ساعت چند بیام دنبالت؟عجب هیکلی داری!
خدایی بعضیا چه رویی دارن.
خداروشکر با همسرم دوس بودم همه اخلاقاشو میشناختم اصلا از آدم یکاره بی ادب بیزارم خدا رحم کرد
بیشترمن صحبت کردم
همسرم هم فقط با لبخند تاییدمیکرد
من اینقد جدی بودم ک همسرم فکرمیکردجوابم منفیه
استرس داشت
اینارو بعدا بهم گفت
شوهر من یک ساعت تمام حرف زد بعد که من خواستم حرف بزنم گفت من فردابايد برم سر کار دیر وقته دیگه حالا ساعت يازده بود
