13 سال پیش همسایه بودیم.خانواده هر دوتامون مستاجر بودن.من کلاس سوم راهنمایی و اون اول دبیرستان بود.همو دوست داشتیم.اون شاید بیشتر عاشقم بود.بعد از دو سال هر دو از اون محله رفتیم.دیگه از هم خبر نداشتیم.5 سال گذشت.فیسبوک تازه رونق گرفته بود.توی فیسبوک منو پیدا کرده بود.یه روز پیام داد.اول نشناختمش.بعد که نشونه داد شناختم.قرار گذاشتیم همو دیدیم.فهمیدیم توی همه ی این 5 سال توی دوتا خیابون نزدیک به هم زندگی میکردیم ولی از هم بی خبر بودیم.هر دو دانشجو بودیم.من مهندسی مکانیک میخوندم و اون گرافیک.همون چهره ی معصوم و پاک و زیبا رو هنوز داشت.انقدر پاک و معصوم که میشد روش قسم خورد.هم دیگه رو دیدیم و به قول گوگوش:داغ یک عشق قدیمُ اومدی تازه کردی....
باهم بودیم.میرفتیم بیرون,سینما,خیابون گردی,پارک و...پول نداشتیم ولی خیلی خوش بودیم.هیچی نداشتیم ولی خوش بودیم.تو سرمای زمستون کنار هم میلرزیدیم ولی دل گرم به وجود هم بودیم.توی گرمای تابستون پوستمون میسوخت ولی کنار هم بودیم.یه کانال آب بزرگ نزدیک خونه ی ما بود.محل قرار همیشگیمون کنار اون کانال آب بود.جای خلوتی بود و کسی گیر نمیداد بهمون.روی چمنهای کنار کانال آب مینشستیم و حرف میزدیم.انقدر میگفتیم که یهو میدیدیم شب شده.اون کانال آب توی سرما و گرما شاهد همه ی حرفها و قول و قرارمون بود.بهمون گیر دادن,چه پلیس چه بسیج چه چهارتا آدم لختی و ارازل.یه شب تا مرز چاقو خوردن از دوتا معتاد پیش رفتیم ولی باهم بودیم.کنار هم بودیم. دانشگاهمون تموم شد.کم کم حرف ازدواج پیش اومد.الان دیگه حدود 4 سال بود دوست بودیم باهم.همه چیز از هم میدونستیم.همه ی اخلاقهای همو میدونستیم.من باید میرفتم سربازی.بهش گفتم من باید برم سربازی و برگردم,یه کار پیدا کنم تا بتونیم ازدواج کنیم.اولش یه کم ناراحت میشد و غر میزد و میگفت بیا حداقل عقد کنیم ولی من بدون حتی 1 ریال پول جرأت اینکارو نداشتم. کم کم قانع شد.گفت برو خدمت منتظرت میمونم.رفتم سربازی.سخت ترین دوران زندگی هر پسری مخصوصا" اگه بیرون از چهار دیواری خشک و بی روح پادگان یه عشقی منتظرش باشه.دو ساله ولی به آدم 10 سال میگذره.تمام این دو سال روز به روزش جلوی چشممون بود و میشمردیم.پای من وایساده بود.سربازی با سختی تموم شد.من زدم زیر حرفم و بدون اینکه کاری پیدا کرده باشم باهم قرار گذاشتیم واسه خواستگاری.با همون سر تراشیده ی یه سرباز تازه ترخیص شده رفتم خواستگاریش.خودش و خانوادش پای همه چیزم وایسادن.پای بی پولی,بیکاری,بی ماشینی...
نامزد کردیم...1 سال نامزد بودیم.دنبال هرکاری بودم پیدا نمیشد.از مهندسی گرفته تا کارگری کارواش.از بنایی گرفته تا کارگری رستوران.کار نبود.یکسال گذشت و عقد کردیم و من باز هم دنبال کار و بدون 1 ریال پول.یه مراسم توی یه رستوران گرفتیم.اون با لباس عروس و من با کت و شلوار.بعد از 7 سال سختی به هم رسیده بودیم.از خوشحالی اشک توی چشمامون حلقه زده بود.اسممون رفت توی شناسنامه ی هم.
سختی هارو میگذروندیم.تولدها میگذشت با کادوهای خیلی کوچیک ولی با ارزش.با وام ازدواج و پولی که بابام بهم داد یه پراید خریدم.شروع کردم به مسافر کشی.پولش زیاد نبود,ولی از هیچی بهتر بود.به زور قسط وام ازدواح رو در میاوردم و یه پولی هم تا اخر ماه برای یه رستوران یا سینما در میومد واسمون.اون میخواست عروسی بگیریم و من میگفتم بذار با پولی که میخوایم خرج عروسی کنیم یه خوته ی نقلی بخریم.میگفت نه من فقط عروسی میخوام.کم کم بحث و اختلاف سر بی پولی شروع شد.من پول نداشتم و اون گاهی میساخت و گاهی شکایت میکرد.واسه تولد و عید و یلدا من توانم واسه خرید طلا نمیرسید و اون اولش میگفت اشکالی نداره ولی چند روز بعد یه جوری به روم میاورد.که شوهر فلان دوستم واسه تولدش طلا خریده ولی تو نخریدی.فلانی واسه زنش گوشی خریده ولی تو نخریدی اما اشکالی نداره درکت میکنم.به روی آدم میاورد و بعدش میگفت درکت میکنم.من باید قسط وام میدادم,بیمه ی ماشین میدادم و... ولی تا 200 تومن میومد دستم میگفت طلا واسم میخری؟فلان چیزو واسم میخری؟من نه میتونستم بگه نه, نه میتونستم واسش بخرم.چیزی نمیگفت ولی قهر میکرد.چیزی نمیخواست ولی ناراحت بود و این منو عذاب میداد.
و امروز,ما همون دوتا دوست قدیمی,همون دوتا عاشق سختی کشیده,همونایی که با اینهمه سختی به هم رسیده بودن و پای هم وایساده بودن,بخاطر همین بی پولی ها بحث و اختلافشون خیلی زیاد شده.با هم سرد شدن.تو روی هم وایمیستن.حرمت همو میشکنن و کم کم شاید کارشون به جدایی بکشه.بدون هم نمیتونن,هنوزم عاشقن,ولی بی پولی داره جداشون میکنه.
خدایا,اگه اون بالا هستی,اگه میشنوی صدامو,تو شاهد دل مایی.کمکمون کن....