سلام
خواستم یک قسمت از زندگیمو بگم
اونایی ک مخالف ازدواج زیر سن بیست سال هستن برن بیرون لطفا😙
سرزنشم نکنین
من هیجده و نیم سالمه ویک سال عقدم.. یک سال پیش سرم توی کتاب و درس و اینچیزا بود ک پای اولین خاستگار ب خونمون بازشد.. صحبت کردیم و چند جلسه معاشرت و... خلاصه من در این بین با طرف در ارتباط بودم.. یه روز پیام داد ک ابجیم میخواد باهات صحبت کنه.. منم استرس گرفتم چون اولین بار بود ک حتی من قرار بود با ابجیش صحبت کنم.. بهش پیام دادم فعلا نمیتونم صحبت کنم باشه واسه بعد.. ک گفت ن خیلی پیله شده و... بعد گفتم خب از ابجیت یکم بگو ببینم اخلاقش چجوریه و چیا بگم اصلا😥
گفت 23 سالشه هرررچی دوست داشتی بگو. اگ حرف بدی زد جوابشو بده چون خیلی پر روئه..
خلاصه زنگ زد و سلام و احوالپرسی . بعد گفت ببیییییییییین امیر ما کاررررر ندارررررره ( دقیقا کشییییده صحبت میکرد مث طلبکارا)
گفتم خب ایشالله ک پیدا میکنه
گفت نننننن منظورممممم ایییینه ک تووو چهار روووز دیگه میییخووووای چییی بخورییی بیچچچاااره😨میمیررری از گرسنگی😑
خووو منم داغ کردم و یاد حرف پسره افتادم ک گفت خیلی پر روئه
منم گفتم هر چی تو بخوری منم میخورم خودمو گرسنع نگه نمیدارم ک بمیرم.
خلاصه این شد یه اختلاف و من با خونوادم این گفتگو رو درجریان گذاشتم ک اونا حس خوبی ب خواهر پسره نداشتن.. خلاصه این شد یه اختلاف .پسره همش پافشازی میکرد ک بیاد خاستگاری اما خونوادش بخاطر حاضر جوابی من راضی نمیشدن. باهم در ارتباط بودیم تا اینکه یه چند ماهی گذشت و اونا بهونه کردن ک هیفده سال خیلی سن کمیه واس ازدواج😅 ( یه دختر تو این سن روحیاتش خیلی لطیفه و واقعا دلم شکست).. بعدش بابامم در جوابشون گفته شما خاستگاری رسمی نکردین در حد یه گفتگو بوده .. پس ماهم قرار نبوده دخترمون رو فرتی بدیم دست شما و ... باید نامزد باشن عقد باشن..
خلاصه میگذره میگذره.
من بعد سه چهار ماه با شوهرم اشنا شدم و عقد کردیم ک واقعا از لحاظ فرهنگ و.. خیلی بالاتر از اون پسرست.. و اونم میره ازدواج میکنه و جالب اینجاااااست ک زنش سیزده سالشه😅 (ب هیفده میگفتن بچه ،بچه ترشو گرفتن)
دیروز تو بازار دیدمش قیافه داغوووون ژووولیده کلا داغون.
بعدش یکی از همسایه ها از اشناهای پسره هست،و از قضا ،فامیلای دور ماهم هست
مامانم واس همسایه گلدون برد ک گل بکاره و اینا ...ظاهرا بحث پسره پیش میاد و همسایمون میگه اون ک زنش بچست و چیزی حالیش نیستو پدر پسره رو عمل کردن دختره گفته من نمیام بیزارم از بابات و...
زن همسایمون گفته چای میخوره لیوانشو جمع نمیکنه و...
بعدش نمیدونم سر چه جریاناتی دختره میره مهریشو میزاره اجرا و الان دادگاهی هستن.. و این دختر رو همون خواهر پرروش انتخاب کرده برای پسره.. و الان همون خواهر پرروش گفته این دختره دیگ اگ طلا بشه ما نمیخوایم عروسمون باشه و باید طلاقش بدیم..
حالا جالب اینجاست ک پول مهریشو نمیدونم از کجا میخواد بده..
دلم براش میسوزه ک اینقد بی عرضست .
مامانم همیشه میگه خداتو شکر کن ک با اونا وصلت نکردیم وگرنه خواهرش تورو دق مرگ میداد..
اگ خواهر امیر این پستو میخونی بدون خیلی کثیفی ک برا زندگی یه ادم داری تصمیم میگیری و زندگی یه نفرو خراب میکنی.بدبخت اون برادرته ادم باش.میزاشتی خودش زنشو انتخاب کنه..
شماهم اگ تجربه اینجوری دارین بگین.. از خاستگارای قبلیتون
وقتی این خبرو شنیدم دلم برای پسره سوخت😢