دیگه خیلی خسته شدم...خیلی زیاد...ازممتنفره...نمیدونم چرا...خودش میگه دوست دارم ولی ازممتنفره...کاراش حرفاش...باورمیکنین موهای سرم سفید شدن...ازوقتی باهاش عقد کردم تا الان که یه بچه هم داریم خیلی اذیتم کرده...به بهونه های مختلف...تازگیا هم ناراحتم میکنه دیگه نه معذرت خواهی نه مهربونی هیچی....دیگه دوسم نداره...خیلی خستم...همیشه زن و شوهرای دیگه رو میبینم میگم یعنی ایناممث ما هستن؟ شوهر اینام مث مال من تحقیرشون میکنه ضایعشون میکنه قلبشونو میشکنه....؟ همیشه واسم سواله....دیگه عادت کردم که کسی نازمو نکشه و سرم عصبانی شه و تحقیرم کنه....حالا میدونین جای غیرقابل تحملش چیه؟ اینکه بعدش حق ندارم قیافه بگیرم وناراحت باشم....باید بعد اینکه ناراحتم کرد و قلبمو شکست و حتی گریم انداخت باید بگم و بخندم انگارنه انگار....واقعا اینجوریه یا مشکل منم؟ خیلی اعتمادبنفسم اومده پایین...موقع حرف زدن دیگه سفت حرف نمیزنم،صدام درنمیاد اصلا هیچ لکنت گرفتم......هی خدا....چیکارکنم؟ رفتارای من اشکال داره یا قیافم؟ چرا ازم متنفره....؟