2737
2734
عنوان

برسه به خدا

1034 بازدید | 52 پست

سلام خدا جون

منو یادته؟؟؟؟

یکی از بنده هاتم.برات از دلم میگم شاید حرفامو بخونی و بشنوی و منو یادت اومد.

منی که بهم پشت کردی،منی که ...

بذار از اول زخمام برات بگم

خدا یادته پنج سال بعد از زندگی مشترکمون با همسرم تصمیم به بچه دار شدن گرفتیم.یادش بخیییییر... چقد هیجان زده و خوشحال بودیم.ماه اول با کلی استرس اقدام کردیم و نشد ولی ماه دوم بعد از یه عالمه دردی که داشتم متوجه شدم یه نی نی تو دلم گذاشتی و دردا از بارداریمه.چقد خوشحال شدیییییم... چقد شکرت گفتیم... خبر و به همه دادیم و همه م خوشحال شدن.

ماه اول رو که با درد گذروندم و ماه دوم رو هم همینطور و تا وسطای ماه سوم که دیگه کم کم دردام آروم شد و رسیدیم به غربالگری اول که گفتن سالمه و دختره و اومدیم خونه،گذشت و تا رسیدم به آنومالی که باز گفتن سالمه و نی نی پسره.چقد از اینکه اول جنسیت رو اشتباه گفته بودن جا خوردیم و بعدا چقد خندیدیم...


 

چقدر دوست داشتم خرید کردن واسه نی نی رو شروع کنم.بلاخره از بیست هفته اینا شروع کردم و فقط خودت میدونی خدا که تو دلم چه خوشی و غوغایی بود... خریدارو کردم و کم کم کامل کردم.

رسیدم به بیست و هشت هفته.ساعت دو ظهر نوبت سونو هفت ماهگی داشتم خدااااا یادته؟؟؟؟با همسرم راه افتادیم مطب و خوشحال از اینکه میریم نی نی رو میبینیم.تا نوبتم شد گفتیم و خندیدیم و بعد که رفتیم تو،اول سی دی خام رو دادم دست دکتر و گفتم فیلمشم میخوام که گفت باشه.دراز کشیدم رو تخت،قلبم از خوشی و هیجان تند میزد.همسرم بالا سرم ایستاده بود و با ذوق منتظر بود.دکتر دستگاه رو رو شکمم گذاشت و چرخوند و دیدم دکتر اخم کرد و نگاهاش یه جوری شده و سکوت کرده،ببلخره گفت از کی تکون نخورده،

زبونم بند اومد و قلبم داشت از سینم میزد بیرون و با ترس گفتم تکون میخوره،همین قبل از اومدن تو مطب تکون خورد

دکتر گفت نه اون تکون بوده و متاسفانه باید بگم بچه تا ۲۵ هفته رشد کرده و دیگه ضربان نداره و سه هفته ای میشه که جنین مرده.


 

خداااااااا خندمون شد بهت و ناراحتی.بدون هیییییچ حرفی از تخت اومدم پایین و تا خونه هر دو سکوت کردیم.انگار تو شوک بودیم.تو سرم هزااااار تا سوال بود و تو دلم خوووون ولی نمیتونستم گریه کنم چون باور نمیکردم تموم خوشیامون خراب شده باشه.رسیدیم خونه.مادر شوهرم زود اومد و پرسید چی شد خدارو شکر بچه سالم بود،دیدینش...

و من تازه فهمیدم چی به سرم اومده و زااااار زدم و شوهرمم سخت تو فکر بود و مدام میگفت آخه چرااااا.

باور نداشتیم پا شدیم رفتیم یه سونو دیگه که اونم همون حرفا رو گفت و نامه دادن بریم بیمارستان.رفتیم و هممون از خودم و شوهرم گرفته تا اقوام دلمون خون بود و گریه میکردیم.آخ که خدا یادآوریش چقد سخته برام.خلاصه بعد از چند ساعت درد زایمان طبیعی و دردی که تو دلم بود،تویی دلم خالی شد و پسرم بی صدا به دنیا اومد،ایییی خداااااا

نگاش نکردم اصلا چون روحیه م داغون بود.خدا اون لحظه ها میدیدی ما رو؟؟؟اشکای من و شوهرم و که از عمق و درد تو وجودمون میومد،حس و حالمونو میدیدی؟؟؟؟

خدایا باز تو اون حال باز گفتیم شکررررر،قسمت نبود،صلاح نبود،حکمتی داشت و...



 

ببین منم به همین مشکل خورده بودم.😢

خانمای اینجا بهم دکترساینا رو معرفی کردن و منم از یکی از دکتراش ویزیت آنلاین گرفتم از خونه. و خیلی راضی بودم و مسالمم حل شد😍

بیا اینم لینکش

ایشالا که مشکل توهم حل بشه😘

خدا یادته که با هر سختی که بود گذشت و بعد از هشت ماه و کلی آزمایشات که مشکلی هم نداشتیم و کلی استرس دوباره باردار شدم و باز یه بچه گذاشتی تو دلم و من و همسرم امیدوار و باز خوشحال و کلی صدقه و نذرو نیاز کردیم که نی نی سالم بیاد بغلمون.

روزا میگذشتن و ما خوشحال تر میشدیم.ادامه داشت تا ۳۲ هفته و خدارو شکر میکردیم که ۲۵ هفته رو رد کردم و دیگه چیزی نمونده دخترمون بیاد بغلمون.تازه خواستیم اتاق دخترمون رو بچینیم که جفتم که سرراهی بود،خونریزی کرد...

اورژانسی سزارین شدم و دخترم ۳۲ هفته بدنیا اومد ولییییییی...

 خداااااا یادته؟؟؟؟؟؟؟

گذاشتنش تو دستگاه وپنج روز زنده موند به خاطر کامل نبودن ریه و باااااز حسرت بغل کردن بچمون رو به دل هر دومون گذاشتی،یادت میاد یا باز برات بگم

خودت شاهدی که باز از درون فرو ریختیم و نابود شدییییم...   گریه کردیم...    و باز با اون حالمون چیزی جز شکرت نگفتیم.



 
2731

دوباره هردومون به کمک هم بلند شدیم و باااااز به امید خدا و بعد از یک سال و نیم باردار شدم.باز امیدوار و خوشحال ولی به شدت استرس داشتیم،میترسیدیم.یه جورایی به هم نگاه میکردیم ولی هیچکدوممون جرات نداشتیم حرفمونو به زبون بیاریم.اینکه بذار از الان دل نبندیم...

اینبار از همون اول خیییلییییی سفت و سخت همه چی رو رعایت کردم و شوهرمم پا به پام بود.

ته دلمون خیلی خوشحال بودیم،چون ۳۴ هفته رو گذروندم و و دیگه خوشحااااااال که بلاخره نی نی میاد بغلمون و اگرم نی نی زود بیاد زنده میمونه و دیگه ناراحتی نداشتیم.اتاق پسرمو کامل چیدیم اونم با چه ذوق و خوشحالی.هر رووووز هر دومون میرفتیم و واسه نیم یگساعت هم که بود اونجا میشستیم و از نی نیمون میگفتیم.یه شب که خواستم بخوابم،همین که دراز کشیدم به شدت معده ام سوزش گرفت و تا صبح از سوزش معده نخوابیدم و روز به روز سفیدی چشم و پوستم داشت زرد میشد.خوب شدم تا دو شب بعدش که باز دوباره معدم سوزش داشت و باز نخوابیدم از درد.بیحال بودم همش.فرداش جمعه بود و رفتم بلوک زایمان که گفتن چرا اینجا اومدی،اگه لک و خونریزی و یا آبریزش داشتی باید بیای بلوک زایمان و گفت برو اورژانس.رفتم یه سری دارو داد و گفت طبیعیه.یکی از قرصارو خوردم و دیگه نخوردم چون ترسیدم واسه بچه م ضرر داشته باشه و گفتم فرداش که شنبه ست، میرم دکتر خودم.دکتر خودم یه سری دارو دیگه داد و گفت اونارو نخور و بعد که وقت ویزیت ماهیانه بارداریمم بود برام آخرین سونو رو نوشت و گفت که طبق اون سونو تاریخ سزارینمو برام میذاره.خدا خودت شاهدی که با چه ذوقی از مطب اومدم بیرون و چقد خوشحال بودم از اینکه داشتم به آخراش میرسیدم.از خوشی گاه و بیگاه بی اراده لبخند میومد رو لبام.


 

رسید به چهارشنبه که سرم به شدت گیج رفت و بالا آوردم و فشارم رفت بالا رفتم بیمارستان که مسمومیت بارداری شدید تشخیص دادن و دکتر احمقم پی نبرده بود.و بستری شدم و بعد از کلی امیدواری فرداش سزارینم کردن و پسرم کمتر از ۲۴ ساعت تو دستگاه دوام آورد چون ریه ش کامل نبود

بااااااااااز دل پرخون و ناامیدی

حالا تقریبا دو ماه از آخرین بار میگذره ولی داغونیم.

خدا میدونی که اینبار شکرت نگفتم...یه جورایی باهات قهرم.ازت دلگیرم،ازت ناراحتم.مگه چه گناهی کردیم.چقد اشک ریختیم.چقد صدقه دادیم،مگه خودت نگفتی صدقه رفع بلاست؟چقد ایه الکرسی خوندم...






 

خدا میبینی حالمونو،اشکامونو؟درد دلمونو،زخم رو دلمونو مبینی؟تو که به همه چی شاهد و ناظری،پس چرا به حال خودمون ولمون کردی.چرا صدام به گوشت نمیرسه؟نمیبینی آغوشم خالیه؟نمیبینی به جز روحم،جسممم داغون شده؟ناله هایی که از درد کردم رو شنیدی؟ضجه هایی ‌که زدم رو دیدی؟

دیدی وقتی با دل خون و گریه اتاق بچمو جمع کردم؟اون لحظه خودتو یه لحظه کاش میذاشتی جای من.

میدونی از حکمتت ناامید شدم؟

میدونی ازت ناامید شدم؟میدونی فقط دلم به بزرگی و رحمت و مهربونی خودت گرم بود ولی الان پشتمو خالی میبینم؟

این روزا همش میگم کاااااااااااش خداااااا میشد رو در رو و مستقیم باهات حرف میزدم.ببینم حکمت کارت کجاست.ببینم خودت میتونی با دلایلت آرومم کنی؟


خدا شاید گناه باشه ولی ازت جواب میخوام.

خدا کاری کن تا دلم باهات صاف شه.

خدا دیگه توانشو ندارم...

 سنگینیه دردم به واسه شونه م خیییلیییییی زیاده...

صبری واسم نمونده و از خودت هم که ناامید شدم.

خدا همیشه تو باید بنده هاتو ببخشی ولی به جایی رسیدم که نمیتونم ببخشمت.ازت دلگیییییرم شدیییید

خدا آرومم کن

 
2738

😭😭😭😭😭خیلی ناراحت شدم 

پدر جان آشوب جهان و جنگ دنیا به کنار ،بحران ندیدن تو را من چه کنم 😭                                                  تو بهشتی شدی اما جهنم شد دنیایم بی تو پدر😢        میشه برای شادی روح پدرم یه صلوات بفرستید💔

خدا صبر بده بهت عزیزم . راستش منم تجربه سختی داشتم . و الانم دکترا میگن باردار شدی زیاد امید نداشته باش . ممکنه بچه دوباره نمونه .منم دلم از خدا گرفته . خیلی ناراحتم . شاید مث شما قهر کردم با خدا ...‌

انشاا...که هممون حاجت روا بشیم و دلمون شاد بشه ... تجربه تلخ گذشته تکرار نشه 

با این پستات اشک ریختم خیلی سخته عزیزم 😢😢😢

همون خدایی که ازش دل بریدی حتما جواب دل شکستتو میده وانشالله یه نی نی خوشگل وسالم ومیزاره به زودی تو دامنت 

برات دعا میکنم 

   (چیزچیست) ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ کلمه ایست شگفت انگیز در زبان فارسی که میتواند جایگزین کلماتی دیگر شود.   
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687
2730