داستان زندگیم

اصلا یه جور مامانت رو راضی کو تا با پسره بشینن صحبت کنن بنظرم چون مادرت شناخت از پسره و خانواده ش  نداره  میگه نه اگه باهم صحبت کنن شاید نظرش برگرده

عزیزم شما عاشق مهربانی وادب پسری شدید که موقعیتش هوبه شرایط مالی واینا واینکه بایک دوستی بهتون خیانت نکرده وبره دنبال کسی دیگه وبلکه ازتون خواستگاری کرده بنظرمن عالیه شماباچشم باز عاشق شدید وآروم آروم بنظر من فرقی نمیکنه با خواستگاری سنتی هیچ فرقی بنظرم مامانت راضی کن بگو چجوریه رابطتتون واینکه نخواسته ازت سوعه استفاده کنه بلکه براازدواج بوده که پسراالعان اصلااینطورنیستن به مامانتون لگو که مامان چرا هی داری اتفاقی که نیفتاده هی میکی اپسر شمارومیخواد حامامیدونع مامانشم راضی میشه حالا گیرم میگه نمیپذیره اونوقت قضاوت کنین وسرره وخانوادش مادرتون هنوز اتفاقی نیافتاده داره همیچیو پیش داوری میکنه تصمیم میگیره 

بجنگ برای عشقت اگه واقعا پسر خوبی یکمم باعقلت فکر کن 

با مامانت صحبت کن بگو اگه با کسی دیگه ازدواج کردم و از زندگیم راضی نبودم مسئولیت قبول میکنی؟

بگو اجازه بده خواستگاری کنن و با دلیل قانع کننده و معقول اگه داشت جواب رد بده، نه اینطوری بی منطق

عزیزم ببین خودش میگ واسش مهم نیس خانوادشم تایید کردن تو فقط حس کن که با اونی و خوشبختی فکر بد ب دلت راه نده منم همیشه میگم خدا عشقمو سر راهم گذاشت پس بقیه شو هم درست میکنه

برات صلوات میفرستم خوشبخت بشی من عاشق نشدم این اجازرو ویابهتره بگم این شانس به خودم ندادم وبدترین اشتباه دنیا هرکسی باید عشقی داشته باشه ایکاش منم داشتم یاازش درس میکرفتم یاخاطره میشد یابهش میرسیدم 😢خوشبخت میشدم البته بهتره بگم ایکاش خدا سرنوشتم با عاشقی وخوشبختی مینوشت من بدون عشق دوستنداشتن عروس شدم  هنوزم روح وروانم درگیره😑 اینکه چراباعشق ازدواج نکردم چ ایکی انتخاب نمردم دوسش داشتم حداقل ازش خوشم میومد😑😑

د العان بعد پنج سال یکم بهترشدم سعی کردم بهتربشم مجبورم مجبور😥😥😥

عزیزم تمام تلاشتو بکن نزار یه عمر باحسرت و فکر یکی دیگه زندگی کنی ب مادرت بگو اگه خوشبختیت براش مهمه بزار خانواده ها باهم آشنا بشن 

چرا یه خواستگاری معمولی نمیاد تا حرفها زده بشه تا خیال مامانتم راحت بشه

یاد همه خاطرات گذشتم افتادم..حس میکنم قلبم له شده😢😢