2737
2734
عنوان

داستان زندگیم

618 بازدید | 38 پست

محرم سال۹۵میخواستم نت ورک کارکنم...به زیر گروه نیاز داشتم...یکی از همکلاسیام یه دنیاااا برام آیدی ت ل گ ر ا م فرستاد...گفت بهشون پیام بده دعوتشون کن

خیلی دلم گرفت بود به یکی از آیدی های پسر پیام دادم نمیدونم چرا؟

سلام خوبید؟

بعد چن دقه که سین کرد منصرف شدم گفتم حال ندارم با یه پسر سروکله بزنم بخاطر کار

وویس فرستادم ببخشید اشتباه شده

اینو با لحن عصبانی فرستادم....

بهم پیام داده

حالا چرا انقد عصبانی هستید؟

گفتم حوصله نداشتم متوجه نشدم اشتباه پیام دادم....


بقیشو بگم؟؟

تاهمین امروز درگیرم


بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

2728

بگو گلم 

فقط ببخشید دوستان گلم میشه تاپیک مش یا هایلایت از تاپیکای خودمه گزارش بزنینن ممنون 

استارتر ببخشید 😔

وزن اولیه ۱۱۱.۶۰۰  🤕😮‍💨😬  وزن هدف ۷۰ کیلو😍🥰 هدف اولیه تا فرودین ۱۴۰۳ ... ۹۵ کیلو. 😎😎😎من می تونم💪💪💪💪   تیکر هدف اولیمه                   کاش این مردم می‌فهمیدند حالی که پریشان است آرامش میخواهد نه سرزنش😒😔 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم  نگران فردایت نباش _خدای دیروز و امروز ، خدای فردا هم هست._ما اولین بار است بندگی میکنیم ولی او بی زمانی است که خدایی میکند ! _ اعتماد کن به خدایی اش ...

بعد گفت:ولی فک میکنم کاری داشتید...

اخر شب بود یهو گفتم بزار بگم میخوام برم نت ورک شاید کسیو معرفی کن...

کلی درمورد نت ورک حرف زدیم گفت من تهران زندگی میکنم هم درس میخونم هم کار والا کسی رو هم سراغ ندارم که تمایلی به کار داشت باشه...

تشکر کردم و بحث تموم شد.

دوباره فردا شب همون تایم ۱۱شب پیام داد بیدارید؟کسیو پیدا کردید؟


دوباره حرف زدیم...

منم دلم خیلی پر بود البت فقط به حرفاش گوش میکردم ...

تا یه هفته با افعال جمع باهم حرف زدیم و ازهم گفتیم...

تااینک بهم گفت میام پیش خانوادم...میشه شمارو هم ببینم؟

ببینم باکی دارم صحبت میکنم...

2738

اومد...رفتم دیدنش

یه پسر کاملا معمولی انقد هول کرده بود دستاش میلرزید...

یه حس خوبی داشتم کنارش...

خیلی باادب باهام حرف میزد

توو دلم میگفتم خوشبحال دوس دخترش...

تا تاریک شدن هوا بیرون بودیم با ماشین دور دور...

برای اولین بار میرفتم کافه و قهوه سفارش دادیم


اخر شب بهم پیاد داد...دلمو باخودت بردی 

خیلی اروم و لطیف به صحبتمون ادامه دادیم...


میرفت تهران دنبال کار و زندگی دوهفته ی بارم میومد دیدنم...همیشه بهم میگفت اوایل من ماهی یه بار میومدم الان مامان هی میپرسه چیشده انقد زود زود میای؟


کم کم بهش دلبسته شدم...دیدم چه پسری خوبی کنارش امنیت دارم...هرچی میخوام زود برام مهیا میکن

دوستی ساده تبدیل شد به یه عشق ملایم

عید سال۹۶ دیگ حرفامون جدی شد...حرفامون شد درجریان قرار دادن خانواده...

۲۶اردیبهشت تولدم

کافه معروف خودمون جلو درش پر درخت

خودش تنهایی به درختا ریسه اویزون کرده بود...

یه تولد خیلی رومانتیک برام گرفت😍

عشقمون از ملایم بودن رسید به گرم شدن...گرفتن دست همدیگ طوری ک جا انگشتامون میموند رو دست هم...


منم عاشق حتی با نگاهمم بهش خیانت نمیکردم...


روزام همشون اروم و میگذشت

برا جهزیم کلی کارای دستی خوشگل انجام میدادم با ذوق و شوق

سال ۹۶هم گذشت...روزای سختم داشتم ۱ماه ندیدمش انقد ک درگیر کار و درس بود...


اون به خانوادش منو گفت بود...حتی عکس نشون داده بود و همه رضایت خودشونو اعلام کردن...

اما من میترسیدم به مامانم بگم از بس سنتی فک میکن...

هی توو دلم نگهداشتم...


اینم بگم ما از لحاظ فرهنگی باهم اختلاف زیادی داریم

اونا خیلی بالاترن

حتی خود امیرعلی هم از من بالاتر برا دکتری درس میخونه اونوقت من فقط لیسانس دارم😔😔

چن هفته پیش دلم خیلی گرفت بود خیلی زیاد....

قبل خواب از خدا خواستم که اگ صلاحه به مامانم بگمش...

 چن شب بعدش توو خواب دیدم اومدن خواستگاریم

مامانم هول کرده هی میگ کاش زودتر بهم میگفتی خونمونو عوض میکردیم

وقتی صب بیدار شدم کلی گریه کرده بودم صورتم نم داشت...

باور نمیکردم همچین خوابی دیدم...

بعد صبونه همه چیو مو به مو به مامانم گفتم...

😔😔

اما میدونید چی شنیدم؟؟

2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687