اومد...رفتم دیدنش
یه پسر کاملا معمولی انقد هول کرده بود دستاش میلرزید...
یه حس خوبی داشتم کنارش...
خیلی باادب باهام حرف میزد
توو دلم میگفتم خوشبحال دوس دخترش...
تا تاریک شدن هوا بیرون بودیم با ماشین دور دور...
برای اولین بار میرفتم کافه و قهوه سفارش دادیم
اخر شب بهم پیاد داد...دلمو باخودت بردی
خیلی اروم و لطیف به صحبتمون ادامه دادیم...
میرفت تهران دنبال کار و زندگی دوهفته ی بارم میومد دیدنم...همیشه بهم میگفت اوایل من ماهی یه بار میومدم الان مامان هی میپرسه چیشده انقد زود زود میای؟
کم کم بهش دلبسته شدم...دیدم چه پسری خوبی کنارش امنیت دارم...هرچی میخوام زود برام مهیا میکن
دوستی ساده تبدیل شد به یه عشق ملایم