سلام چطورین دوستان ؟؟
پس از تحمل کلی سختی تو مجردی و بعدش ازدواج و فریب وبازهم سختی و سرانجام جدایی و افسردگی .. مدتیه حالم رو به بهبوده ،،
و چون دست به قلم دارم و مینویسم ! تازگیا یه کلاسهایی برگزارشده و فرصتیه تا کارمو به طور عالی پیش ببرم ، اما ساعت کلاساش البته بعضیهاش ۵تا ۷ بعدازظهره و تابرگردم خونمون .. میشه ... ۸ونیم .. و پدرم بااین تایم مخالفه ..
پدرم مدتیه بامن بخاطر خواستگاری که مورد تاییدم نبود و رد کردم لجه .. و میترسم بهش بگم کلاسام تااین ساعته .. این یه فرصت بزرگ و شانسه برام و من بخاطراینکه بتونم کلاسامو شرکت کنم و پدرم نفهمه میخوام برم بعضی روزا خونه ی خواهرم کسی که بشدت به منو موفقیت هام حسودی میکنه و بارها وبارها بخاطر اینکه من از اون سرم و موفق تر البته به چشم خواهرم ،،، باهام دعوا کرده و گاه منو به مرز خودکشی رسونده کسی که با چشماش حسادتو دشمنیو نشون میده ... و از طرفی حرفا و تیکه های برادرم که روحمو میرنجونه از وقتی جداشدم توعقد اونم بخاطر فریب ،، فقط مورد تهمت و تیکه های داداشم قرار گرفتم .. الانم دارم اشک میریزم چون خییییلی محدودم بااینکه خیلی سنگینم و حواسم به زندگیم هس سربه راهم 😔 کمکم کنین خواهرا .. چکارکنم راه حل بدید . خسته شدم خیلی درکم کنید .. 😭😭😭😭