امروز تو مدتی که تو مطب دکتر بودم..کنارم یک دختر پسر بودن..پسره دستشو محکم دور دختره حلقه کرده بود و هی عزیزم عزیزم صداش میکرد..تو دلم هی اه میکشیدم که خوش به حالش..اخه خودم یادم نمیاد اخرین بار کی شوهرم اینطوری بعل ام کرده..شایدم هیچ وقت بیرون اینکارو نکرده..اشکام دیگه داشت برا بدبختی و بدشانسی خودم در می اومد...یک ساعتی که اونجا بودیم تا نوبت امون شه..حرفهاشون رو شنیدم..فهمیدم دوست اند..در چه حد نمیدونم .پسره میخواست بدونه دختره چند روز پیش با کدوم خری تو خونه تنها بوده..اصلا اخرهاش بدجور قاطی کرده بودن...تو دلم هی میگفتم اه باز زود قضاوت کردم..