قسمت اول
وقتی یازده سالم بود منو به مردی هفتاد ساله که زنش مرده بود شوهر دادن به همین سادگی ….
نه کسی نظر منو پرسید نه صلاحم رو در نظر گرفت
آقام کارگری ساده بودو در آمد کمی داشت پس وقتی زن های محلی منو برای اون پیر مرد پولدار در نظر گرفتند نه نگفت……
نمی دونم شاید ته دلش راضی نبود چون اون منو خیلی دوست داشت و همیشه به من می گفت تو نمک زندگی منی
آقام از وقتی مادرم مرد دیگه نه کسی خندشو دید نه حرف خوبی ازدهنش در اومد و نه درست و حسابی سر کار می رفت
و حالا با این وصلت هم یه پولی گیرش می اومد هم یه نون خور از سفره ش کم می شد
از این که از خانه ی پدریم با همه ی بدبختیهایش می رفتم راضی نبودم شاید در اون شرایط دلم برای خواهر هایم می سوخت که با همان سن کم از اونا مراقبت می کردم و
بی خیالی آقام که جز غصه خوردن برای زنش که روی دستش مرده بود کاری نمی کرد بیشتر از هر چیز آزارم می داد
اون روزا من و دو خواهرم رقیه و ربابه کارمان صبح تا شب خاله بازی بود عروسی می گرفتیم و بچه می زاییدیم