2733
2734
عنوان

عزیز جان از خانم گلکار( داستان واقعیست )

| مشاهده متن کامل بحث + 156877 بازدید | 428 پست

قسمت صد و هشتم-بخش چهارم
مامانت که درست عین خودم بود ، رفت یه عکس از تو انداخت و پشتش نوشت عزیز جان دست شما رو می بوسم .. اسم من ناهیده اگر اجازه بدین این اسم رو دوست دارم میشه ناهید بمونم؟
من بلند خندیدم و گفتم : عفت خانم شیر مادرت حلالت باشه که درست انتخاب کردم … آره عفت همونی بود که می خواستم یه شیر زن, نه یه تو سری خور …. آخه اسم بچه ی دوم اکبر رو هم من انتخاب کردم و فکر کردم دیگه عفت خانم مخالفت نمی کنه چون خانم رو خیلی دوست داشتم اسمشو گذاشتم معصومه ولی بازم عفت خانم گفت چشم ولی بزارین تو سه جلد باشه و اونو فهیمه صدا کرد …..
من بدم نمی اومد بر عکس خیلی هم خوشم میومد …..
اصلا برای همین دوستش داشتم و دلم می خواست جای منو توی کارم هم بگیره بعدها خیلی با خودم بردمش سر زائو …
کار منو یاد گرفت ولی هیچوقت این کارو ادامه نداد …عفت همه چیز رو زود یاد می گرفت و با هوش و زرنگ بود یک زن به تمام معنی اون طوری که باید باشه اصلا جَنم داشت ….
این بود که وقتی برادر عفت خانم ملیحه رو خواست نه نگفتم …. عروسی ملیحه هم با اصغر خیلی خوب برگزار شد و اونم به خونه ی بخت رفت …
آخه ملیحه و عفت با هم همسال بودن و خیلی هم همدیگرو دوست داشتن با هم می خوردن با هم درد دل می کردن و یک سره در گوش هم می گفتن و می خندیدن و این به من لذت می داد …
وصلت دوم هم که پیش اومد خیلی بیشتر بهم نزدیک شدن طوری که از هم جدا نمی شدن تا امروز …
سالها گذشت و حبیب همین طور می خورد و می خورد در حالیکه کوکب توی خونه اش جلسه ی قرآن داشت و درس دین و اخلاق می داد و قران تفسیر می کرد,,,, شب شوهرش مست میومد خونه و با وجود اینکه حالا پنچ تا بچه داشت هنوز به خودش نیومده بود، بعضی از وقت ها بچه ها پیش من میومدن و گله می کردن و از دعوا های هر شب اونا می گفتن و من عاجز از این تقدیر و سرنوشت بودم دیگه کاری ازم بر نمی اومد فقط نگران اون بچه ها بودم که چقدر هر شب تن و جونشون می لرزید و نمی تونستن کاری انجام بدن ….
راستش کوکب هم نمی دونم می خواست چه نتیجه ای از این کاراش بگیره که هر شب دعوا می کرد و حاضر نبود یک شب خودشو بزنه به بی خیالی ….بارها بهش گفته بودم اینقدر سخت نگیر ولی به خرجش نمی رفت که نمی رفت …



برای کسی که می فهمد هیچ توضیحی لازم نیست، برای کسی که نمی فهمد هر توضیحی اضافه ست ؛آنانکه می فهمند عذاب می کشند آنانکه نمی فهمند عذاب می دهند .                مهم نیست که چه مدرکی دارید ؛؛.                 مهم این است که چه درکی دارید.....

دوستان یه قسمت دیگه مونده اونم تا یه ساعت دیگه میذارم 🌺

برای کسی که می فهمد هیچ توضیحی لازم نیست، برای کسی که نمی فهمد هر توضیحی اضافه ست ؛آنانکه می فهمند عذاب می کشند آنانکه نمی فهمند عذاب می دهند .                مهم نیست که چه مدرکی دارید ؛؛.                 مهم این است که چه درکی دارید.....

ببین منم به همین مشکل خورده بودم.😢خانمای اینجا بهم دکترساینا رو معرفی کردن و منم از یکی از دکتراش ویزیت آنلاین گرفتم از خونه. و خیلی راضی بودم و مسالمم حل شد😍 بیا اینم لینکش ایشالا که مشکل توهم حل بشه😘

قسمت آخر

تا اینکه یک شب خود حبیب خواب دید اونقدر خوابش واضح بوده که همون روز توبه کرد و به طور معجزه آسایی الکل رو کنار گذاشت و من بعد از سالها صورت خندون و دل شاد کوکب رو دیدم ….و قلبم آروم گرفت ولی این شروع یک طوفان عظیم بود …..
چند ماه بعد پای حبیب درد گرفت و بعد از مدتی دکترها تشخیص قانقاریا دادن دکتر گفت: بر اثر ترک الکل بیماری قند گرفته و کاری نمی شد کرد حتی به اون پیشنهاد کردن برای جلو گیری از پیشرفت بیماریش گاهی الکل استفاده کنه ولی حبیب زیر بار نرفت …. و همین بیماری باعث شد که یک پاش سیاه بشه ….. اون بچه ها طفل معصوم هنوز طعم آرامش رو نچشیده بودن که مریضی پدر بدتر شد…. و دکتر گفت :پایش سیاه شده و باید عمل بشه شاید بتونه پا رو نجات بده وگرنه باید قسمتی از پا که سیاه شده قطع بشه….. کوکب شبانه روز گریه می کرد و امان همه رو بریده بود نگران کوکب بودم و بچه ها….. اونچه که دعا و ثنا بلد بودم شبانه روز می خوندم…
تا روز عمل…. من با کوکب رفتم بیمارستان سینا ..و حبیب بستری شد اونجا من خیلی آشنا داشتم. دکتر ولی زاده هم اونجا بود سفارش ما رو به دکتر حبیب کرد .نزدیک ظهر بود که حبیب رو بردن اتاق عمل و در تمام طول عمل کوکب مثل ابر بهار گریه کرد و به خودش پیچید ….منم توی راهرو راه می رفتم و از خدا می خواستم که راه نجاتی باشه که پای حبیب قطع نشه …. حال کوکب خیلی بد بود و بی طاقت شده بود طوری گریه می کرد که نمی تونستم جلوش بگیرم اون داشت منم داغون می کرد ….
تا پرستار اومد بیرون هر دو هراسون دویدم جلو من پرسیدم : حالش چطوره ؟ واونم در کمال بی رحمی گفت: پاهاشو قطع کردن …… من که سست شدم تمام بدم می لرزید ولی باید حواسم به کوکب می بود برگشتم دیدم روی زمین نشسته …. رفتم زیر بغلشو گرفتم تا بلندش کنم…. دیگه گریه نمی کرد آروم به من نگاه کرد و گفت :عزیز جان دو تا پاشو قطع کردن ….گفتم غلط کردن مگه میشه باور نکن یه پاش سیاه شده بود چرا دو تا شو قطع کنن؟ نمیشه …. صبر کن من الان میرم می پرسم میام؛؛ بلندش کردم نشوندمش رو صندلی و رفتم دم اتاق عمل از یک پرستار خواستم که دکتر رو ببینم …ولی خوشبختانه دکتر خودش اومد بیرون با بغض پرسیدم چی شده که دوتا پاشو قطع کردین؟ با تعجب پرسید : کی گفته ؟یک پا شو اونم یه مقدار کمی؛ همون قدر که سیاه شده بود …من دیگه معطل نکردم فورا خودمو رسوندم به کوکب تا بهش خبر بدم ولی نبود همه جا روگشتم پیداش نکردم ….تا از یک پرستار پرسیدم گفت: همین دخترتون که تو راهرو نشسته بود؟ حالش بد شد بردیم توی اتاق دکتر معاینه بشه….. پیداش کردم روی تخت خوابیده بود با نگاهی پریشون و در مونده به من نگاه کرد دستشو گرفتم و گفتم مادر حبیب حالش خوبه فقط یک کم از پاشو قطع کردن نگران نباش ….دستمو فشار دادو یک پلک زد گفتم دیگه ناراحت نباش مادر …. ولی اون با چشمهای سیاهش منو نگاه می کرد و حرفی نزد……. حالا برای اولین بار دلم می خواست گریه کنه چیزی که همیشه منو رنج داده بود ولی اون آروم شده بود و حرفی هم نمی زد …..دکتر گفت : بزارین امشب اینجا بستری بشه گفتم آخه چرا ؟ گفت : حالش خوب نیست شوک شده فردا مرخص میشه چیزیش نیست …….مونده بودم چیکار کنم خونه ی نیره تلفن داشت از بیمارستان به اون خبر دادم اونم فوراً با قاسم اومدن بیمارستان …….. یک ساعت بعد بچه ها ی کوکب هم اومدن ولی کوکب با هیچ کس حرف نزد و التماس بچه هاش هم فایده ای نداشت….. با چشم می گفت آروم باشین، من خوبم، نمی دوننستم اون چرا اینقدر آرومه خودم تا صبح موندم که ببرمش خونه ولی صبح حالش بدتر شد و تا عصر تمام بدنش زرد شد انواع داروها رو بهش دادن ولی اون همین طور زرد تر شد یک بار رفتم بالای سرش آهسته گفت عزیز جان ببخشید خیلی اذیتت کردم ..حبیب خوبه؟ گفتم آره عزیز دلم خوبه فردا مرخص میشه میاد پیشت تو خوب شو که با هم بریم خونه….دیگه چیزی نگفت ….من اونشب رفتم خونه تا یک دوش بگیرم و کمی استراحت کنم و نیره و ملیحه پیشش موندن ….



برای کسی که می فهمد هیچ توضیحی لازم نیست، برای کسی که نمی فهمد هر توضیحی اضافه ست ؛آنانکه می فهمند عذاب می کشند آنانکه نمی فهمند عذاب می دهند .                مهم نیست که چه مدرکی دارید ؛؛.                 مهم این است که چه درکی دارید.....

قسمت اخر- بخش دوم

صبح زود دو باره رفتم بیمارستان چشمم که به نیره افتاد بند دلم پاره شد گریون خودشو انداخت تو بغل من ……نپرسیدم چی شده دستمو گرفتم به دیوار و تکیه دادم ملیحه اومد و با گریه گفت کوکب بیهوش شده و چشمشو باز نمی کنه …در حالی که دیگه نا نداشتم رفتم بالای سرش خدای من اون به اغماء رفته بود..من واقعا نمی تونستم این درد رو تحمل کنم بچه ام بیهوش روی تخت افتاده بود و از دست من کاری بر نمی اومد ….

یک هفته بعد حبیب مرخص شد و اومد به دیدن کوکب در حالیکه بچه ام اون همه انتظار کشیده بود حالا نمی فهمید که شوهرش به دیدنش اومده ….

مرتض و حشمت حبیب رو که از شدت ناراحتی می لرزید و اشک می ریخت به خونه بردن و من موندم و ملیحه و شوهرش اصغر ….

اون زمان اکبر و تهران نبود بهش خبر داده بودم و با عفت خانم تو راه بودن ….

بعد از ظهر در حالیکه داشتم از غصه می مردم اونا رسیدن …. مثل اینکه پناهی پیدا کرده باشم به گریه افتادم و زار زار تو بغل اونا گریستم …. ..

دیگه حتی اجازه نمی دادن که تا نزدیک تختش بریم باید از دور اونو می دیدیم یک هفته هم کوکب به همین حال بود …. تا توی یک نیمه شب تلخ که من جلوی در اتاق نشسته بودم صدام کردن و گفتن: متاسفانه تموم کرده… بچه ام رفت به همین راحتی کوکبم رفت چیزی که هرگز تصورش هم نمی کردم …… عقب عقب رفتم و خودمو رسوندم به دیوار و نقش زمین شدم و این تنها چیزی بود که واقعا منو از پا انداخت…..

عزیز جان حالا همین طور که به دور دست نگاه می کرد بدون اینکه گریه کنه اشک می ریخت و نگاه غمگینش دوباره برگشته بود به اون چشم های شیشه ای قشنگش …..

اون زن با قدرت که برای همه ی ما الگوی صبر و مقاومت بود بالاخره از پا افتاد…. او که همیشه می خندید و با خنده های با مزه اش دل همه رو شاد می کرد؛؛ کسی که دست همه رو می گرفت حالا احساس می کردم که نیاز داره کسی دستشو بگیره ……. اونقدر سرس پایین بود که نمی تونستم صورتشو خوب ببینم …

همین طور که اشک از چشم هاش میومد جانمازشو گذاشت زیر سرشو روی تخت دراز کشید و چشمشو بست ….

برای کسی که می فهمد هیچ توضیحی لازم نیست، برای کسی که نمی فهمد هر توضیحی اضافه ست ؛آنانکه می فهمند عذاب می کشند آنانکه نمی فهمند عذاب می دهند .                مهم نیست که چه مدرکی دارید ؛؛.                 مهم این است که چه درکی دارید.....
2731

قسمت اخر- بخش سوم

با نگرانی خوابیدم… به محض اینکه بیدار شدم رفتم سراغ عزیز جان ….تو تختش نبود صدای اونو از تو آشپز خونه شنیدم که با مامانم حرف می زد ….رفتم، داشتن با هم صبحانه می خوردن ……گفتم: سلام عزیز جان خوبی؟ …. سرشو با خنده تکون داد و گفت : بلللللله دارم چایی شیرین می خورم بیا که می دونم توام دوست داری,, عفت خانم زحمت کشیده نون تازه گرفته منم که میشناسی شکمو …

نگاهی به صورتش کردم هیچ اثری از غم و ناراحتی نبود آیا اون دوباره رفته بود زیر نقابی که داشت یا واقعا غمی تو دلش نبود ؟

وقتی صبحانه خورد گفت : من می خوام برم خونمون، بگو اکبر منو برسونه عفت خانم ….. مامان گفت : عزیز جان چرا می خوای بری ؟ تو رو خدا بمونین تو خونه تون تنهایی مام دلواپس شما میشیم ؟ گفت : نه بابا دلواپسی نداره …کار دارم باید برم تا گندم خیس کنم امسالم می پزم تا سال دیگه خدا بزرگه ….فورا گفتم مامان من با عزیز جان میرم می خوام تا سمنو پزون اونجا بمونم اجازه میدی ؟

مامان گفت آره چرا که نه برو عزیز جان تنها نمونه…….

بعد از ظهر بابام ما رو برد و در خونه پیاده کرد و چون کار داشت رفت …..حالا حتی در خونه هم برام فرق کرده بود این خونه نشونه ی شجاعت و تلاش این زن بود حالا به همه چیز به چشم دیگه ای نگاه می کردم عزیز جان کلید انداخت و رفتیم تو جلوی پله یک انبار بود پر از روغن و برنج و حبوبات و انواع کشمش گردو و مواد غذایی… توی انبار یک فریزر بزرگ با دو در شیشه ای پر از گوشت و مرغ، نگاهی به اتاق ها انداختم مبل های قشنگ و فرش های گران قیمت کمد های زیبا از چوب گردو چیزایی که تا حالا فکر می کردم خیلی عادیه و باید باشه برام ارزش پیدا کرده بود،؛؛ رفتم بالا توی تراسی که عزیز جان می گفت: دوست داشتم همیشه داشته باشم …. ، دور تا دور اون گلدونهای یاس که عطرش تمام فضا رو گرفته بود و شمعدونی های پر از گل، و گل های کاغذی به رنگ صورتی، با خودم می گفتم چرا من اینا رو نمی دیدم؟ چرا از کنار زندگی فقط رد میشم؟ چشمم افتاد به حمام …جایی که هزار بار با عزیز جان رفته بودم و ازش متنفر بودم چون همیشه با عزیز جان می رفتم حمام و منو با آب داغ می شست از اون حموم بدم اومده بود ولی بازم وقتی می گفت بیا ببرمت حموم نمیتونستم نه بگم آخه همه می دونستیم روی حرف اون نباید حرف بزنیم …..اون حموم با همون روش ابتکاری آقاجون گرم می شد….. چقدر احساس می کردم حالا اونو حموم رو دوست دارم……

اما اتاق خوابِ مخصوص عزیز جان ساده و معمولی یک تخت یک نفره فنری و یک میز کنار تخت، که یک رادیوی قدیمی روی اون قرار داشت و گرامافونی در گوشه ی دیگر اتاق…، یک کمد بزرگ دیواری که یک طرف اتاق رو گرفته بود …من بارها و بارها توی اون کمد رو دیده بودم ولی اون روز به نظرم جور دیگه اومد… من تازه می دونستم که چرا عزیزجان اینقدر پارچه های قشنگ و ترمه های دست دوزی شده و چیزای نفیس داره و اونا رو توی کمد نگهداری می کنه این کمد پر از خاطرات تلخ و شیرین برای اون بود….. عزیز جان صدام کرد … به خودم اومدم و رفتم پایین …… با خنده گفت: ناهید خانم نگفتی می خوام سمنو درست کنم؟ بیا دیگه ….وقتی رسیدم پیشش، بهش نگاه کردم هیچ اثری از غم ندیدم ….گندم ها رو داد به من و گفت این آخرین باره که درست می کنم به یاد کوکب …تو خیس کن …..

برای کسی که می فهمد هیچ توضیحی لازم نیست، برای کسی که نمی فهمد هر توضیحی اضافه ست ؛آنانکه می فهمند عذاب می کشند آنانکه نمی فهمند عذاب می دهند .                مهم نیست که چه مدرکی دارید ؛؛.                 مهم این است که چه درکی دارید.....

بیا دیگه ….وقتی رسیدم پیشش، بهش نگاه کردم هیچ اثری از غم ندیدم ….گندم ها رو داد به من و گفت این آخرین باره که درست می کنم به یاد کوکب …تو خیس کن …..
بر عکس اینکه همیشه می خواست مننو پیش خودش نگه داره و من حوصله ام سر می رفت و زود می رفتم این بار دلم می خواست تا آخر دنیا با اون بمونم ….
روز قبل از سمنو پزون، علی آقا با اکرم و دخترش اومدن برای کمک…. اونا همیشه در هر مراسمی حاضر بودن عزیز جان نگفت : ولی من می دونستم که برای علی آقا خونه ساخته و زندگی اونا رو زیر و رو کرده بود …

قسمت اخر- بخش چهارم
صبح که همه اومدن همه چیز حاضر بود عمه نیره با هشت تا بچه اش عمه ملیحه با چهار تا و بچه های عمه کوکب پنج تا و عمه زهرا با شش تا و منم که سه تا برادر داشتم و یک خواهر خوب همین کافی بود که خونه قیامت بشه عزیز جان اونروز، فرستاد از بیرون چلو کباب آوردن چه شور و حالی توی خونه راه افتاده بود …. با دیدن خنده ی دوباره ی عزیز جان که مدت ها بود از روی لبش محو شده بود شادی به خونه برگشته بود….من گوشه ای ایستاده بودم و خانواده ای که اون با عزت و احترام درست کرده بود نگاه می کردم …..
عزیز جان اجازه نداد زیاد کسی سر دیگ دعا بخونه و با خنده گفت : ما به کی قول داده بودیم که همش گریه کنیم، نمی تونیم حرف بزنیم و بخندیم؟ بزار این جوونا خوشحال باشن ….دیگه دوست ندارم گریه کنم ..
صبح خیلی زود منو بیدار کرد و گفت بیا در این دیگ آخر رو تو باز کن …پرسیدم چی بگم وقتی می خوام باز کنم عزیز جان؟ گفت: چیزی نگو نیت کن و ببین روی دیگ چی افتاده ؟
رفتم سر دیگ، اولین احساسی که داشتم جای خالی عمه کوکبم بود ، بعد چشممو بستم و نیت کردم وقتی در دیگ رو باز کردم چیزی جز چند تا برجستگی که روی سنمو بر اثر قُل زدن ایجاد شده بود ندیدم …… عزیز جان پرسید چی دیدی؟ گفتم: نمی فهمم چیزی نیست… به کسی حرفی نزدم، ولی دلم گرفت گفتم شاید لیاقت ندارم …..

برای کسی که می فهمد هیچ توضیحی لازم نیست، برای کسی که نمی فهمد هر توضیحی اضافه ست ؛آنانکه می فهمند عذاب می کشند آنانکه نمی فهمند عذاب می دهند .                مهم نیست که چه مدرکی دارید ؛؛.                 مهم این است که چه درکی دارید.....

وقتی عمه ملیحه اومد سر دیگ یک نگاه کرد و گفت : وای به خدا نگاه کنین نوشته عزیز جان … همه دیدنو تصدیق کردن، خودمم که خوب نگاه کردم دیدم درسته …رفتم دست عزیزم رو گرفتم و اشک تو چشمام جمع شد اونم با مهربونی ، دست دیگه شو گذاشت روی دست منو پرسید: چی نیت کردی؟ گفتم: می خواستم ببینم می تونم مثل شما قوی و محکم باشم …..
گفت : واااا به نظرت من قوی بودم؟ خوبه …. خب پس نیتت قبول شده ولی هیچ وقت سعی نکن مثل کسی باشی چون این تویی و من منم … آدما با هم فرق دارن … مهم اینه که همیشه قوی و محکم باشی و هیچوقت خسته نشی وگرنه زندگی زود از پا درت میاره باهاش بجنگ تا اونم نفهمه که تو زیر بار رفتی وگر نه تا میتونه بهت سخت می گیره …..
تا من با عزیز جان حرف می زدم سمنو ها کشیده شد و طبق دستور عزیز جان اول یه کاسه برای من آوردن، همین کار و هر سال عمه کوکب می کرد اون همیشه حواسش بود و کاسه ی اول رو میداد به من، اونم بی نهایت به من علاقه داشت، حتی با اینکه خودش پنچ تا بچه داشت از هر چیزی که من دوست داشتم درست می کرد، برای من کنار می گذاشت ……
کاسه های سمنو توی مجمعه ها قرار می گرفت و پسر ها که هفت تا بودن اونا رو تو در و همسایه بخش کردن …که دیدیم آقاجون اومد، پیر شده بود ولی هنوز راست راه می رفت و همون طور به نظر مغرور و مهربون بود …..حالا من طور دیگه ای به آقاجون نگاه می کردم انگار عمق وجودش رو می دیدم …. همه باهاش رو بوسی کردن …و بعد رفت کنار عزیز جان روی تخت نشست و پرسید ؟ خوبی عزیز جان ؟ گفت : بلللله ….بلللله که خوبم چرا خوب نباشم …شما خوبی ؟ آقاجون گفت : ای بد نیستم چند وقته اینجای کمرم ….عزیز جان وسط حرفش پرید و گفت: تو رو خدا برای من ناله نکن بسه، سمنو تو بخور و غصه نخور …..
آخر سر بابام شروع کرد به شستن دیگ و مامانم هم کمکش می کرد یه دفعه آب پاشیده شد به بابام و اونم یه کاسه آب ریخت روی سر مامانم و آب بازی شروع شد ما این کارو خیلی دوست داشتیم، یک دفعه دیدم، هرکسی یک کاسه آب دستشه و داره به یکی می پاشه… و صدای قهقهه و شادی به هوا بلند شد ….
همه دنبال هم می کردن و آبها میرفت تو هوا و کسی نیگا نمی کرد داره چه کسی رو خیس می کنه ……. یه دفعه یه کاسه آب پاشیده شد روی عزیز جان اخم هاشو کشید تو هم و گفت یعنی چی بس کنین دیگه و در حالیکه خیس شده بود رفت سر حوض.. همه ساکت شدن ….عزیز جان یه کاسه بر داشت و پر کرد و پاشید روی آقاجون اونم خوشحال شد و فورا یک کاسه برداشت وافتاد دنبال بچه ها و همه با هم دوباره شروع کردن به آب بازی این بار با عزیز جان……..

پایان

برای کسی که می فهمد هیچ توضیحی لازم نیست، برای کسی که نمی فهمد هر توضیحی اضافه ست ؛آنانکه می فهمند عذاب می کشند آنانکه نمی فهمند عذاب می دهند .                مهم نیست که چه مدرکی دارید ؛؛.                 مهم این است که چه درکی دارید.....

خوب دوستان خوبم داستان عزیز جان تموم شد اونایی که تا آخر خوندن این پست و لایک کنن در ضمن اونایی هم که لینک داستان حدید وندارن میذارم دوست داشتن بخونن داستان‌ها بازهم از خانم گلکار و واقعیست 

برای کسی که می فهمد هیچ توضیحی لازم نیست، برای کسی که نمی فهمد هر توضیحی اضافه ست ؛آنانکه می فهمند عذاب می کشند آنانکه نمی فهمند عذاب می دهند .                مهم نیست که چه مدرکی دارید ؛؛.                 مهم این است که چه درکی دارید.....
2738

https://www.ninisite.com/discussion/topic/2148586/در-پشت-پرده-چه-میگذره

برای کسی که می فهمد هیچ توضیحی لازم نیست، برای کسی که نمی فهمد هر توضیحی اضافه ست ؛آنانکه می فهمند عذاب می کشند آنانکه نمی فهمند عذاب می دهند .                مهم نیست که چه مدرکی دارید ؛؛.                 مهم این است که چه درکی دارید.....
عالی بود. این داستان ها همشون واقعی بودند؟

بله عزیزم واقعین این داستان مادربزرگ خانم گلکار بود بقیه هم از اطرافیان که قصه ی جالبی داشته باشن میذارن با قلم زیباشون 

برای کسی که می فهمد هیچ توضیحی لازم نیست، برای کسی که نمی فهمد هر توضیحی اضافه ست ؛آنانکه می فهمند عذاب می کشند آنانکه نمی فهمند عذاب می دهند .                مهم نیست که چه مدرکی دارید ؛؛.                 مهم این است که چه درکی دارید.....
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687