قسمت اخر- بخش دوم
صبح زود دو باره رفتم بیمارستان چشمم که به نیره افتاد بند دلم پاره شد گریون خودشو انداخت تو بغل من ……نپرسیدم چی شده دستمو گرفتم به دیوار و تکیه دادم ملیحه اومد و با گریه گفت کوکب بیهوش شده و چشمشو باز نمی کنه …در حالی که دیگه نا نداشتم رفتم بالای سرش خدای من اون به اغماء رفته بود..من واقعا نمی تونستم این درد رو تحمل کنم بچه ام بیهوش روی تخت افتاده بود و از دست من کاری بر نمی اومد ….
یک هفته بعد حبیب مرخص شد و اومد به دیدن کوکب در حالیکه بچه ام اون همه انتظار کشیده بود حالا نمی فهمید که شوهرش به دیدنش اومده ….
مرتض و حشمت حبیب رو که از شدت ناراحتی می لرزید و اشک می ریخت به خونه بردن و من موندم و ملیحه و شوهرش اصغر ….
اون زمان اکبر و تهران نبود بهش خبر داده بودم و با عفت خانم تو راه بودن ….
بعد از ظهر در حالیکه داشتم از غصه می مردم اونا رسیدن …. مثل اینکه پناهی پیدا کرده باشم به گریه افتادم و زار زار تو بغل اونا گریستم …. ..
دیگه حتی اجازه نمی دادن که تا نزدیک تختش بریم باید از دور اونو می دیدیم یک هفته هم کوکب به همین حال بود …. تا توی یک نیمه شب تلخ که من جلوی در اتاق نشسته بودم صدام کردن و گفتن: متاسفانه تموم کرده… بچه ام رفت به همین راحتی کوکبم رفت چیزی که هرگز تصورش هم نمی کردم …… عقب عقب رفتم و خودمو رسوندم به دیوار و نقش زمین شدم و این تنها چیزی بود که واقعا منو از پا انداخت…..
عزیز جان حالا همین طور که به دور دست نگاه می کرد بدون اینکه گریه کنه اشک می ریخت و نگاه غمگینش دوباره برگشته بود به اون چشم های شیشه ای قشنگش …..
اون زن با قدرت که برای همه ی ما الگوی صبر و مقاومت بود بالاخره از پا افتاد…. او که همیشه می خندید و با خنده های با مزه اش دل همه رو شاد می کرد؛؛ کسی که دست همه رو می گرفت حالا احساس می کردم که نیاز داره کسی دستشو بگیره ……. اونقدر سرس پایین بود که نمی تونستم صورتشو خوب ببینم …
همین طور که اشک از چشم هاش میومد جانمازشو گذاشت زیر سرشو روی تخت دراز کشید و چشمشو بست ….