رو بر گردوندم تا چشمم به اونا نیفته ولی خوب بوشو چیکار کنم نمیشه که خوب من گشنمه چه جوری صبر کنم با خودم گفتم نرگس گور باباشون رو در وایسی نداری که خوب از صبح تا حالا چیزی نخوردم و کار کردی و خسته شدی اگه فردام بخوای کار کنی غذا لازم داری پس بهتره که ناز نکنی شروع کن …
بازم دلم نمی خواست دست به اونا برنم ولی نشد خیلی گشنم بود….
قسمت سيزدهم:
این صفت من بود که خیلی زود گرسنه می شدم و طاقت هم نداشتم ….
خلاصه سینی رو جلو کشیدم و با دست همه ی غذاها رو با میل خوردم ، هنوز غذام تموم نشده بود که دختر عزت یک لیوان شربت جلوم گرفت و دو زانو جلوم نشست و با لبخند محبت آمیزی گفت بگیر اسمت چیه ؟
لیوان رو گرفتم و با خجالت گفتم نرگس ….
او با شیطنت گفت :پس چرا همه بهت میگن پا پتی ؟
اسم منم خاتونه ولی همه بهم میگن قرشمال ، دلت می خواد توام منو اینطوری صدا کن دیگه بدم نمیاد
نمی دونستم چی بگم خندیدم و هر دوی ما با اعتراض عزت به خودمون اومدیم،
اون با خشم ولی صدای یواش سرشو خم کرد به طرف ما و گفت:بیا برو دنباله کارت تا یه چیزی بهت نگفتم …
خاتون خنده ی زورکی کرد و یک چشمک به من زد و رفت .
بعد از شام همه به جمع کردن سفره مشغول شدن منم بلند شدم ولی با تشر عزت سر جام میخ کوب شدم بتمرگ ..
فخری گفت بزار کمک کنه چیکار داری …
و عزت انگشتش رو گذاشت رو دماغش و آهسته گفت ؛حاجی ..فهمیدی ؟
سر جام نشستم و خزیدم کنار دیوار همه مشغول بودن و منم شکمم سیر و تنم خسته کم کم خوابم گرفت و چشمم سنگین شد سرم رو به دیوار تکیه دادم و دیگه هیچی نفهمیدم .
با صدای فخری از خواب بیدار شدم اون داشت برای بیدار کردن من خودشو می کشت ، مثل اینکه مدتی بود منو صدا می کنه …
بلند شو دیگه ذلیل مرده خفم کردی مگه خواب مرگ رفتی ….
زیر چشمی به او نیگا کردم زیر بازوی منو گرفت و برای بلند شدن منو کشید :زود باش حاجی منتظرته با شنیدن این حرف خواب از سرم بطور کلی پرید ، ترسیدم و با وحشت خودمو روی زمین انداختم …
.
نه …نه ..نمیرم تو رو خدا نه من نمیرم رحم کنین …
هر کاری بگین می کنم ولی منو اونجا نفرستین التماس می کنم تو رو قران ….
عزت هم اومد با عصبانیت گفت:
پس اومدی اینجا چه غلطی بکنی تنه لش ؟
و دو خواهر منو کشون کشون در حالیکه من فریاد های دلخراش می کشیدم بردن به اتاق حاجی و انداختند تو و د