سلام
تو تاپیک قبلی از خاله زهرا و بلایی که پسرش سرش آورد گفتم
.
.
.
.
اینم دیروز گفتم مامانم نهار براش برد من برای شیش سوپ پختم
عصری مامانم زنگ زد گفت من از ظهر که رفتم خونه این بنده خدا اشکم بند نمیاد
پاشو بریم بیارمش اینجا تا یه بلایی سرش نیومده
خلاصه داداشم که با پسر این بنده خدا تو بچگی همبازی بود اومد دنبالم و با هم رفتیم خونشون
طفلی تو یه اتاق کوچولو بود خیلی از وسایلش رو هم کم کم فروخته
فقط مونده یه فرش و کمد و یه سری خرت و پرت
حتی بخاری نداشت
فقط یه پیک نیک
که هم خونه رو گرم کنه هم چای و غذا روش درست کنه
بنده خدا بایدم مریض سه با این سرما
بعد یه عالمه اسرار راضیش کردیم تا وقتی خوب شه بیاد خونه مامانم...