گفتم شاید ناراحت بودی از چیزی، یا تو فکر بودی، من یه بار سر موضوعی خیلی ناراحت و تو فکر بودم به جای روغن، مایع ظرفشویی ریختم تو ماهیتابه! وای زود فهمیدم
«الَّذِینَ آمَنُواْ وَتَطْمَئِنُّ قُلُوبُهُم بِذِکْرِ اللّهِ أَلاَ بِذِکْرِ اللّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ، همان کسانى که ایمان آورده اند و دلهایشان به یاد خدا آرام میگیرد آگاه باش که با یاد خدا دلها آرامش مییابد»
ی بار دوست مامانم معلمه صبح کتری رو میگیره دستش کیفش رو میذاره رو گاز (البته خاموش)از خونه میزنه بیر ...
اگه برای خودم پیش نیومده بود باورم نمیشد همچین چیزی، ولی الان میفهمم چی میگی، یه موقع مغز دستور میده به کاری ولی بدن یه کار دیگه میکنه، یه بار مادرم گفت عینکم را بده، من رفتم کنترل را براش آوردم، بهم گفت عینکم را میخواستم، گفتم ببخشید حواسم نبود رفتم تلفن را برایش آوردم،دوباره رفتم کیف پولش را دادم بهش، اصلا حواسم نبود اون چی میخواد و من چی میبرم، فکرم مشغول بود