تا ۱۶ کیلو نرماله ولی متاسفانه من سر هردو بارداریم خیلی وزنم اضافه میشه
فرزندم،از ملالتهای این روزهای مادری ام برایت میگویم... از این روزها که از صبح باید به دنبال پاهای کوچک و لرزان تو بدوم و دستت را بگیرم تا زمین نخوری. به کارهای روی زمین مانده ام نمیرسم این روزها که اتاقها را یکی یکی دنبال من می آیی، به پاهایم آویزان میشوی و آن قدر نق میزنی تا بغلت کنم، تا آرام شوی. این روزها فنجان چایم را که دیگر یخ کرده، از دسترست دور میکنم تا مبادا دستهای کنجکاوت آن را بشکند. با ناراحتی و ناامیدی سر برگرداندنت را میبینم که سوپت را نمیخوری و کلافه میشوم از اینکه غذایت را بیرون میریزی. هرروز صبح جارو میکشم، گردگیری میکنم، خانه را تمیز میکنم و شب با خانه ای منفجر شده و اعصابی خراب به خواب میروم. روزها میگذرد که یک فرصت برای خلوت و استراحت پیدا نمیکنم و باز هم به کارهای مانده ام نمیرسم...امشب یک دل سیر گریه کردم. امشب با همین فکر ها تو را در آعوش کشیدم و خدا را شکرکردم و به روزها وسالهای پیش رو فکر کردم و غصه مبهمی قلبم را فشرد...تو روزی آنقدر بزرگ خواهی شد که دیگر در آغوش من جا نمیشوی و آنقدر پاهایت قوت خواهد گرفت که قدم قدم از من دور میشوی و من مینشینم و نگاه میکنم و آه... روزگاری باید با خودم خلوت کنم و ساعتها را بشمارم تا تو از راه بیایی و من یک فنجان چای تازه دم برایت بیاورم و به حرفهایت با جان دل گوش بسپرم تا چای از دهن بیفتد.... روزی میرسد که از این اتاق به آن اتاق بروم و خانه ای را که تو در آن نیستی تمیز کنم. و خانه ای که برق میزند و روزها تمیز میماند، بزرگ شدن تو را بیرحمانه به چشمم بیآورد. روزی خواهد رسید که تو بزرگ میشوی، شاید آن روز دیگر جیغ نزنی، بلند نخندی، همه چیز را به هم نریزی... شاید آن روز من دلم لک بزند برای امروز... روزی خواهد رسید که من حسرت امشبهایی را بخورم که چای نخورده و با سردرد و گردن درد و با فکر خانه به هم ریخته و سوپ و بازی و... به خواب میروم...شاید روزی آغوشم درد بگیرد،این روزها دارد از من یک مادر به شدت بغلی میسازد...!❤️❤️
ببین منم به همین مشکل خورده بودم.😢خانمای اینجا بهم دکترساینا رو معرفی کردن و منم از یکی از دکتراش ویزیت آنلاین گرفتم از خونه. و خیلی راضی بودم و مسالمم حل شد😍 بیا اینم لینکشایشالا که مشکل توهم حل بشه😘
بدن هر کسی متفاوته من خیلی رعایت غذایی می کنم و فرصت پیش بیاد حتما در روز نیم ساعت پیاده روی می کنم ، ماه های اول ۵ کیلو اضافه کردم و الان دارم کنترلش می کنم
خواهش می کنم صلوات برا سلامت نی نیم و اینکه سروقت خودش فروردین دنیا بیاد بفرستید، ممنونم🙏🏻الهی هر کی صلوات می فرسته خدا بهترینا رو نصیبش کنه🌸من در احاطه نور خدا هستم که هیچ چیز منفی نمی تواند در آن رسوخ کند🌸هر انسانی حلقه ای ست طلایی در زنجیر خیر و صلاح من🌸تیکرم براساس زایمان سزارین هست.
دکترم گفت باید هر ماه ۱کیلو اضافه کنی تا ماه اخر۷ یا ۸ کیلو بیشتر اضافه ونی دیگه خودت چاق شدی اضافه وزنه من ک خیلی شکمم بزرگ نیست کوچیکه خودمم زیاد تپل نشدم فقط صورتم ورم داره ولی دکترم گفت وزن بچه خوبه
میشه برای سلامتی دخترم کوچولم یه صلوات مهمونش کنید
شما کی رایمانتونه؟ نمی دونم چرا برا من روزا انقد دیر میگذره
خواهش می کنم صلوات برا سلامت نی نیم و اینکه سروقت خودش فروردین دنیا بیاد بفرستید، ممنونم🙏🏻الهی هر کی صلوات می فرسته خدا بهترینا رو نصیبش کنه🌸من در احاطه نور خدا هستم که هیچ چیز منفی نمی تواند در آن رسوخ کند🌸هر انسانی حلقه ای ست طلایی در زنجیر خیر و صلاح من🌸تیکرم براساس زایمان سزارین هست.
بدن هر کسی متفاوته من خیلی رعایت غذایی می کنم و فرصت پیش بیاد حتما در روز نیم ساعت پیاده روی می کنم ...
واس من مولتی ویتامین پریناتال داده میگن چاق کنندس منم هرروز نمیخورم چهار پنج روزی یکی میخورم با اهن و کلسیوم تا الانم پنج کیلو از اول بارداریم تا الان اضاف کردم زیاد نیس؟
روغن نارگیل اگ واس موی سر خوب بود موهای خود نارگیل اینجوری نبود ولامثل پشم بُـــز
۱۶کیلووو تا هفته ۲۴؟😐مطمئنی گلم یا ن کل بارداری منظورت بود؟من تا هفته ۲۴میگم چقد باید اضاف کنیم؟
نه بابا تا آخر ۹ ماهو گفتم
فرزندم،از ملالتهای این روزهای مادری ام برایت میگویم... از این روزها که از صبح باید به دنبال پاهای کوچک و لرزان تو بدوم و دستت را بگیرم تا زمین نخوری. به کارهای روی زمین مانده ام نمیرسم این روزها که اتاقها را یکی یکی دنبال من می آیی، به پاهایم آویزان میشوی و آن قدر نق میزنی تا بغلت کنم، تا آرام شوی. این روزها فنجان چایم را که دیگر یخ کرده، از دسترست دور میکنم تا مبادا دستهای کنجکاوت آن را بشکند. با ناراحتی و ناامیدی سر برگرداندنت را میبینم که سوپت را نمیخوری و کلافه میشوم از اینکه غذایت را بیرون میریزی. هرروز صبح جارو میکشم، گردگیری میکنم، خانه را تمیز میکنم و شب با خانه ای منفجر شده و اعصابی خراب به خواب میروم. روزها میگذرد که یک فرصت برای خلوت و استراحت پیدا نمیکنم و باز هم به کارهای مانده ام نمیرسم...امشب یک دل سیر گریه کردم. امشب با همین فکر ها تو را در آعوش کشیدم و خدا را شکرکردم و به روزها وسالهای پیش رو فکر کردم و غصه مبهمی قلبم را فشرد...تو روزی آنقدر بزرگ خواهی شد که دیگر در آغوش من جا نمیشوی و آنقدر پاهایت قوت خواهد گرفت که قدم قدم از من دور میشوی و من مینشینم و نگاه میکنم و آه... روزگاری باید با خودم خلوت کنم و ساعتها را بشمارم تا تو از راه بیایی و من یک فنجان چای تازه دم برایت بیاورم و به حرفهایت با جان دل گوش بسپرم تا چای از دهن بیفتد.... روزی میرسد که از این اتاق به آن اتاق بروم و خانه ای را که تو در آن نیستی تمیز کنم. و خانه ای که برق میزند و روزها تمیز میماند، بزرگ شدن تو را بیرحمانه به چشمم بیآورد. روزی خواهد رسید که تو بزرگ میشوی، شاید آن روز دیگر جیغ نزنی، بلند نخندی، همه چیز را به هم نریزی... شاید آن روز من دلم لک بزند برای امروز... روزی خواهد رسید که من حسرت امشبهایی را بخورم که چای نخورده و با سردرد و گردن درد و با فکر خانه به هم ریخته و سوپ و بازی و... به خواب میروم...شاید روزی آغوشم درد بگیرد،این روزها دارد از من یک مادر به شدت بغلی میسازد...!❤️❤️