امروز دومین سالگرد تولد فرشته ی آسمونیه من هست.چقدر آرزوها براش داشتم.الان اگه بودش پسرم راه میرفت...حرف میزد...شیرین زبونی میکرد...ولی کنارمون نیست.
امروز برای اولین پستم در این سایت میخواهم داستان زایمان پرغصه ام را بگذارم.
از قبل تایپ نکردم.چون امروز و این لحظه ها ،لحظه های غم من هست...
میخوام آروم آروم بنویسم و بلند بلند گریه کنم .
لطفا خانمهای باردار نخونند پست را.چون بلایی که سر من اومد قرار نیست سر کسی بیاد.من بدشانس بودم.
لطفا متهمم نکنید به قطره چکونی.خودم جگرم پاره پاره هست...حالم خرابه...پس شما با قضاوتهاتون حالم را خراب تر نکنید .
ممکن هست نوشتنم تا شب طول بکشه...صبور باشید تا داستان زندگی من که هم توش غم هست و هم شادی را بخونید.........
داستان من:
22 سالگی با عشق ازدواج کردم.شاید باورتون نشه...ولی یکی از دلایل ازدواجم عشقم به بچه بود.
وقتی ازدواج کردم.همسرم در کل زیاد موافق با بچه نبود و همون اول اجازه بچه دار شدن نمیداد.یکی دوسال صبر کردم.ولی در حسرت بچه میسوختم.تا اینکه پزشکم گفت تخمدان پلی کیستیک داری و باید زودتر اقدام کنی.همسرم بخاطر حرف دکتر راضی شد.شش ماه اقدام کردیم و نشد.پریودهام بشدت بهم ریخته بود.تا اینکه به توصیه خواهرشوهر پزشکم که اسمش را به استعار دکترمریم میزارم .شش ماه قرص اگنوگل و قرص متفورمین خوردم که پریودهام مرتب بشه.و فکر بچه هم نکنم.بعد شش ماه برم دکتر برای درمان نازایی....