این خاطره یکی از دوستامه ولی جالبه بخونید
میگف من تازه عقد کرده بودم و ماه محرم بود با شوهرم رفتیم حسینیه.
حسینیه دو طبقه بود. طبقه بالا خانمها و طبقه پایین هم آقایون.
از طبقه بالا راحت میشد آقایون رو دید. یه حالت بالکن مانند بود و نرده داشت که کسی از بالا نیوفته پایین.
آخر شب بود و من به این نرده ها تکیه داده بودم. و برقها رو خاموش کردن ومداح میخوند و آقایون پایین سینه میزدن.
یه نفر از خانومها یه دیس حلوا آورد جلو من گرفت و یه ذره حلوا ته دیس بود.
هی اسرار و اسرار میکرد که ته دیس حلوا رو تو وردار بخور.
منم هر چی بش گفتم نمیخام گفت نه وردار تو رو خدا دیس خالی بشه برم بشینم
منم از لجم همه حلوای ته دیس رو ور داشتم و وقتی خانومه رفت از اون بالا انداختم پایین تو مردوووونه
خلاااااااااااصه مراسم تموم شد و اومدم بیرون
واااااای دیدم شوهرم موهاش نامرتب و آشفته و به زمین و زمان فحش میداد.و ناله و نفرین به زنها میکرد
اومد جلو دیدم خااااااک بسرم اون حلوا دقیقا رو سر شوهرم پهن شده بود
هیچچچچی نگفتم. فقط هی میگفتم آخخخ خدا مرگم بده. بمیرم برات با این حسینیه اومدنت
ولی بعد از اینکه عروسی کردیم تو یه دور همی که فامیلا خاطره تعریف میکردن منم خاطره امو گفتم
خیلییییییی همه خندیدن و شوهرم گف بخاطر اون بد و بی راه ها که گفتم حلالم کن😁😁😁😁