جمعه شب که پدرشوهرم اومد واسم کلی امرونهی کرد.فردا صبحش ینی شنبه به شوهرم گفتم منو ببر خونه بابام.گفت باشه آماده شو ببرمت.منم آماده شدم و شوهرم رفت به مامانش گفت اینارو میبرم خونه باباش که اونم گفت باشه ببر.پدرشوهرمم خواب بود.شوهرم گفت من تا ماشینو روشن کنم اماده شین بیاین پایین.بعد رفتن شوهرم.مادرشوهرم پدرشوهرمو بیدار کرد بعد به پسرم گفت برو از باباجون خدافظی کن.که منم همراهش رفتم تو اتاق و بهم گفت کوجا میرین.گفتم خونه بابام.گفت چرا.گفتم همینجوری.گفت خب چرا.گفتم حوصلم اینجا سر رفته.برگشت گفت تا دیشب سر نمیرفت امروز سر رفته؟منم گفتم من از دیروز میخوام برم اما چون مهمون اومد چیزی نگفتم.الانم با اجازه میخوام برم.برگشت گفت لباساتو جمع کردی اماده شدی.شوهرتم تو ماشین منتظرته اومدی الان ازم اجازه میخوای.برین به سلامت .که خدافظی کردم و زدم بیرون.البته به شوهرم گفتم واس قهر نیومدم اومدم برم دکتر چون تو وقت نداری منو ببری دکتر.دیروز مادرشوهرو پدرشوهرم باهام خیلی سرسنگین بودم تلفنی که حرف میزدم.الن چ کنم؟؟؟
الان رو نمیدونم فقط میدونم اون موقع که گفت لباس پوشیدی شوهرتم تو ماشین منتظرته اومدی اجازه بگیری باید میگفتی برای احترام گفتم با اجازتون وگرنه مشخصه که من واسه رفتن خونه پدرم از کسی اجازه نمی گیرم!!!
اما خواهر شوهرم چن بار بهشون گف دخالت نکنن الانم راحتم
زندگی مثل یه آینه ست ،اگه به روش بخندی به روت میخنده!😊👌💫خدایا شکرت واس این معجزه خوبت خوش اومدی ب زندگیمون😍برای تمام کسایی ک این حس نابو تجربه نکردن از ته قلبم از خدا میخوام ک هر چه زودتر این حسو تجربه کنن❤