2410
2553
عنوان

من و مادرشوهر و مامانم . خسته شدم

620 بازدید | 32 پست

برا اربعین شوهرم و پدرش رفتن نجف از اول قرار بود دوتایی برن. دم رفتنشون خیلی پسرم گریه میکرد مادرشوهرم طبقه پایینه مثله همیشه خودش رو میندازه وسط . دخترشو فرستاد بالا بچه م رو بیاره پایین گریه نکنه که بچم نمیخواست بره اما با زور بردش که مثلا ارومش کنه تو راه پله باز صدای گریه ش اومد به شوهرم گفتم براچی اجازه دادی ببردش؟ بچم خودت رو میخواد ن کس دیگه. تو راه پله از عصبانیتم که مثل همیشه مادرش خودشو میندازه وسط گفتم  همه برا این بچه دایه مهربونتر از مادر شدن که مادرش شنید و شروع کرد به هرچی از دهنش در میاد بگه و گفت تو همش تو درس هستی و اعصاب تربیت بچه نداری و مخصوصا برا اینکه درس بخونی بچه رو وابسته باباش کردی. بعدش حسابی دعوامون شد و گفتم همه آتیشا رو تو درست میکنی . با شوهرمم خداحافظی نکردم اونام بچمو بدون اجازه من بردن ترمینال بدرقه !!!

 

ببین برای منم همین پیش اومده بود دقیقا!!!😥 

من از یکی از پزشکای دکترساینا ویزیت انلاین گرفتم از خونه و خیلییییی خوب بود و حتی توی تعطیلی های عید هم هستن. 

بیا اینم لینکش ایشالا مشکلت حل میشه 💕🌷

2456

شوهرم هر وقت زنگ میزد با ایمو میگفت مادرشو صدا کنم و اونم همه ش اینجا بود بعد مادرشوهرم گفت که مامانمم داره میره نجف و به شوهرم گفت منتظر اون بمونه خلاصه تو کربلا گویا مامانم شوهرمو پدرشو قال میذاره و میره کاطمین و تنهایی برگشت ایران حالام که برگشته طلبکاره که اره اونا منو ول کردن در حالی که اونا تا دو روز تو کربلا دنبالش میگشتن

ببخشید اینو میگم

وقتی تو یه ساختمون هستین باید بعضی موقع ها دور از جون کور و کر و لال باشی

وگرنه هر روز اعصاب خوردیه

نمیدونم به اختیار یا به اجبار اونجا هستی ولی تا هستی اینطوری باش!!

حجاب یعنی خیابان ادامه اتاق خواب نیست!!!بلکه جای کار و تلاش و ترقی جامعه است
2714

وای امان از این که یکی که مردم آزاره خونش نزدیک باشه آدم نمیدونه چی کار کنه منم دلم خونه از دست مامانبزرگم اون که مادرشوهره نمیدونی من چی میکشم از دست مامانبزرگم 😥😥😥😥 

فرزندم،از ملالتهای این روزهای مادری ام برایت میگویم... از این روزها که از صبح باید به دنبال پاهای کوچک و لرزان تو بدوم و دستت را بگیرم تا زمین نخوری. به کارهای روی زمین مانده ام نمیرسم این روزها که  اتاقها را یکی یکی دنبال من می آیی، به پاهایم آویزان میشوی و آن قدر نق میزنی تا بغلت کنم، تا آرام شوی. این روزها  فنجان چایم را که دیگر یخ کرده، از دسترست دور میکنم تا مبادا دستهای کنجکاوت آن را بشکند. با ناراحتی و ناامیدی سر برگرداندنت را میبینم که سوپت را نمیخوری و کلافه میشوم از اینکه غذایت را بیرون میریزی. هرروز صبح جارو میکشم، گردگیری میکنم، خانه را تمیز میکنم و شب با خانه ای منفجر شده و اعصابی خراب به خواب میروم. روزها میگذرد که یک فرصت برای خلوت و استراحت  پیدا نمیکنم و باز هم به کارهای مانده ام نمیرسم...امشب یک دل سیر گریه کردم. امشب با همین فکر ها تو را در آعوش کشیدم و خدا را شکرکردم و به روزها وسالهای پیش رو فکر کردم و غصه مبهمی قلبم را فشرد...تو روزی آنقدر بزرگ خواهی شد که دیگر در آغوش من جا نمیشوی و آنقدر پاهایت قوت خواهد گرفت که قدم قدم از من دور میشوی و من مینشینم و نگاه میکنم و آه... روزگاری باید با خودم خلوت کنم و ساعتها را بشمارم تا  تو از راه بیایی و من یک فنجان چای تازه دم برایت بیاورم و به حرفهایت با جان دل گوش بسپرم تا چای از دهن بیفتد.... روزی میرسد که از این اتاق به آن اتاق بروم و خانه ای را که تو در آن نیستی تمیز کنم. و خانه ای که برق میزند و روزها تمیز میماند، بزرگ شدن تو را بیرحمانه به چشمم بیآورد. روزی خواهد رسید که تو بزرگ میشوی، شاید آن روز دیگر جیغ نزنی، بلند نخندی، همه چیز را به هم نریزی... شاید آن روز من دلم لک بزند برای امروز... روزی خواهد رسید که من حسرت امشبهایی را بخورم که چای نخورده و با سردرد و گردن درد و با فکر خانه به هم ریخته و سوپ و بازی و... به خواب میروم...شاید روزی آغوشم درد بگیرد،این روزها دارد از من یک مادر به شدت بغلی میسازد...!❤️❤️

مامانم از وقتی اومده گفته هر وقت خواستی بیای با بچه هات تنها بیا و من دیگه خونت نمیام!!!

امروزم هرچی بش میگم بابا تو اینا رو گم کردی ول کردی رفتی قبول نمیکنه و میگه واگذار به خدا

دوستانی که میگن از خدام باشه یکی بچه رو اروم کنه. مادرشوهرم تا حالا اینقدر تن بچه منو تو خواب با دعواهاش لرزونده و من شیر عصبی بش دادم که الان دوسال و نیمشه حرف نمیزنه فقط چند کلمه. بعدم هر وقت گریه میکنه میدون میان بالا بچم زرنگه اینقدر جیغ میزنه تا اونا بیان ببرنش. عملا خراب کردن تربیتش رو. 

تو این چند وقت همش وقت و بی وقت میوند بالا یه روز ساعت یک اومد بالا دید خوابیم من چشمام بسته بود باز سه و نیم اومد بالا من بیدارشدم گفت بچت کی خوابید گفت م یه خرده وقته گفت پس من یک اومدم خواب بودین!!! دلم میخواس بگم فوضولی ؟ مچ میگیری

مامانم از وقتی اومده گفته هر وقت خواستی بیای با بچه هات تنها بیا و من دیگه خونت نمیام!!! امروزم هرچ ...

خب شاید راست میگه بنده خدا

پرنسس نازم😍                                                       چی از خاک این دنیا میخوام وقتی که تو رو دارم😍❤❤ 
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2712
2687
پربازدیدترین تاپیک های امروز