فصل سیزده قسمت چهل و یک
سوم سخص
زیبا شده بود در دلش اعتراف کرد دختر به زیبایی که ندیده بود هزاران چهره ایی که لوند و زیبا بودند ناگهان از حافطه اش پاک شد انگار ارامش واقعا ارام جانش بود کمی سرش را تکان داد تا از این افکار بیرون بیاد یه زمانی عجیب می رفت تو جلد همون عرفان۱۸ساله ی خام و نا بلد واقعا ازش بعید بود ، او در کارش زیادی ماهر بود به زنان بیش تر از خودشان شناخت داشت اما این دختر واقعا براش ناشناخته بود
اتش درون چشماش رو خاموش می کنه به رنگ قرمز عجیب ارژی داشت نقطه ضعفش در مقابل زنا شاید خیلی مسخره بود اما دقیقا همین بود در حالی که نگاهش را از ارامش می گرفت زیر لب مثل همیشه زمزه کرد مگه تو گاوی که اینقدر قرمز تحر... می کنه اوف اعصابش به هم ریخته بود اما تمام کلافگی اش را زیر چهره ی خون سردش پنهان کرد
اول شخص
سریع نگام رو ازش گرفتم و از پله ها پایین رفتم صدایی درونم بالاخره اعتراف کرد: خیلی جذابه
با دیدن اراد و امیر و حامد به سمتشون میرم تا حواسم پرت شه مثله همیشه تو نگاه حامد حس بدی رو می بینم عرفان پشت سر من از پله ها پایین میاد و پشت سرم وایمیسته با دیدن حامد که حاضر و اماده نشسته بود زیر لب زمزه کرد لعنت بهت طنین
یعنی اینقدر دیدن حامد ازارش می داد ؟، تنام حال خوبم پرید
کم کم بچه هم حاضر شدند و اومدن پایین
امیر نگاهی بع ساعتش کرد و گفت: چه عجب