2410
2553
عنوان

رمان واقعی. اول شخص. زبان عامیانه . از قبل تایپ شده

| مشاهده متن کامل بحث + 103121 بازدید | 1018 پست


بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

فصل اول:قسمت اول

تو فامیل ما رسمه که وقتی اسم کسی رو ادم بیفته باید با هم ازدواج کنن وگرنه درو همسایه می گنن دختره یه عیبی داشته که پسره ولش کرده نگین این حرفا مال قدیم بوده که من تو فامیل خودمون دیدم  مامانم می دونست من از دست خاستگارا فرار می کنم خب اون موقع امادگی ازدواج رو هم نداشتم از اینم می ترسیدم که نکنه پسره ولم کنه و من بمونمو یک عمر نگاه درو همسایه خدا رو شکر خاستگارم کم داشتم و همون چند تا هم می پروندم . اما دنیا ی من اینقدر که فک می کردم ساده و بچه گانه نبود که مثل رمانا وقتی خاستگار میاد رو ماشینشو خط بکشم پنچر کنم و.... ماشیناشون مزدا و شاسی و بنزو... نبود که بگم خرپولن واقعا برای بعضیاشون دلم می سوخت که این کارو براش نمی کردم مثلا من می زدم چهار چرخ ماشینشو پنچر نی کردم اول از همه به ضرر خودم می شد چون دلشون نمی اومد اژانس بگیرن شب مهمون خودمون بودن . دوم از همه بد بخت ها باید یک ماه اضافه کار وایمیستادند تا یه چرخ نو بخرند . اگه بخوام از بد بختی خاستگارام بگم اینقدر زیاده که باید تا صبح مثال بزنم وضع بعضیاشون اینقدر وخیم بود که گل مصنوعیی می اوردن با خودشون می بردن  منم خیلی ناراحت می شدم اما واقعا دلم براشون می سوخت . یه روز مثل همیشه که با فاطی(فاطمه) و ملی (ملیکا) داشتیم تو خیابان قدم می زدیم  و هوا تاریک شده بود من و بچه ها هم عجله داشتیم برای زود رسیدن راهمون رو از هم جدا کردیم تو کوچه بودم که یکی دستشو از پشت گذاشت رو دهنم و کشوندم توی کوچه ی بم بست کناری نگاش عجیب برام اشنا بود اما چون پایین صورتشو با دستمال پوشانده بود و منم تا مرز سکته رفتم زیاد نگاه برام رنگی نداشت . دستش که به چادرم رفت قلبم ایستاد برای لحظه ی حس  کردم مردم . سریع چادر رو از سرم کشید و در رفت . کارش اینقدر برام عجیب بود که لرز بر جونم افتاد با خودم فک می کردم یعنی از نگاه وحشت زده ام دلش به رحم اومد یا دزد بوده و بعد به کیفم نگاه کردم و با خودم گفتم . اما اگه دزد بوده پس چرا کیف دستمه هنوز .؟. بدو بدو به سمت خانه رفتم و سریع کلید انداختم و درو باز کردم که نگاهم به نگاه غضب ناک بابا افتاد . دادش بد جور لرزمو بیش تر کرد که می گفت تا حالا کجا بودی؟؟؟ بعد نگاهش به سرم افتاد و گفت : خوشم باشه  . حالا می ری بیرون چادرتو در میاری نه؟ وقتی می ترسم زبوتم بند میاد چشمایی بابا قرمز شده بود دستشو برد بالا که بزنه اما پشیمان شد و همین طور که دستشو تو هوا مشت می کرد گفت بار اخرت باشه همیشه ارزو می کنم ای کاش بابا اون سیلی ر بهم می زد محکم هم میزد

رفتم تو اتاقمو خوابیدم مامان اصلا تو بحث منو بابا دخالت نمی کرد . نمی دونم هنوزم بهش فک می کنم می گم شاید از شوهرش حساب می برده روز بعد رفتم کارگاه با یه چادر جدید از قضیه ی اون شب هم فقط با ملیکا و فاطمه حرف زدم. اینقدر مسخره بازی در اوردن که ساعت کار تموم شد و منم تمام اتفاقات اون شبو فراموش کردم . اما تا پام تو کوچه رسید ترس تو جونم افتاد . قدما مو تند کردم و وقتی رسیدم خونه سریع درو پشت سرم بستمو به در تکیه دادم . رفتم نو خونه که لباسمو عوض کنم . اما جو خیلی سنگین بود مامان حواس پرت داشت لباس می بافت با با هم تند تند کانال عوض می کرد سلام بلندی رو که کردم فقط بابا شنید و حواب داد رو به مامان همین طور که دستمو جلو صورتش تکان می دادم گفتم مامان سلام ؟کجایی تو؟؟ چیزی شده؟؟ مامان ؟؟

بابا نذاشت مامان حرفی بزنه و گفت : عرفان طرد شده از خانواده دیگه اسمشو جلوی خاله ات نیاری اعصابش خورد شه . هنگ می کنم طرد شده ؟ کنارش گذاشتن؟ مگه چغندره ؟به همین راحتی؟؟می خوام جزئیات بیش تر رو از مامان بشنوم و به سمتش می رم و کنارش می شینم . که بابا حرفشو ادامه میده: لباستو عوض نکن می ریم خونه ی خاله ات دلداری .

سرم تو گوشه مامان می کنم و می گم مامان چی شده ؟؟؟ مامان میگه و میگه و میگه و من دیدم نسبت به عرفان عوض عوض و عوض تر میشه اینقدر که اخر حرفش دهن من باز می مونه و مامان اشک از چشماش جاری میشه. و زمزه می کنه عرفان این طور نبود .


هیچی درست نمیشه... مگه اینکه بخوای درستش کنی
2456

خانوما موفق شدم به زبان عامیانه بنویسم ؟ یا باید روش کار کنم؟؟؟؟

*******************قسمت دوم*******

مامان بهم میگه مشکی بپوش . انگار عرفان مرده و داریم می ریم عذا داری. البته واقعا برای پدر و مادرش مرده. هنوز هم باورم نمیشه عرفان این طوری باشه . مطمعنم الان خبرش تا آبادی(روستا) هم رفته . لباسمو سریع عوض می کنم و همین طور که دست مامانو می گیرم تا نیفته به سمت ماشین بابا میریم . طفلک مامانم عاشق عرفان بود . عرفان می گفت الان روزه می گفت هرچی عرفان بگه . دستاش یخ کرده بود در عقبو براش باز می کنم تا یکم دراز بکشه . یه رسم مزخرف دیگه هم که تو روستا داریم زنا نباید جلو کنار شوهرشون بشینن . بین بچه ها هم فقط پسرا حق جلو نشستن دارن(از گفتن اسم روستا معذورم خانوما ببخشید ) اما خدا رو شکر بابام اینطور ی فقط تو روستا رفتار می کرد بیرون از روستا خوب می شد. در جلو رو باز کردم و سوار شدم .

بابا بلافاصله ماشین رو روشن کرد و راه افتادیم تنعا کسایی که تو شهر زندگی می کردند ما بودیمو خانواده ی خاله ام البته بیچاره خاله ام ده ساا پیش اون عوضی(طاها) ولش کرد حالا هم که دلش به عرفان خوش بود اونم گند بالا اورد. برای بار هزارم خدا رو شکر می کنم که طاها ده سال پیش گورشو گم کرد اینقدر تو بچگی عذابم می داد که هنوز با فک کردن بهش تنمو لرز میاره دقیق یادمه پنج سالم بود . یه دامن فیروزه ای کوتاه با تاپ تنم بود . اون موقع طاها ١۴سالش می شد و عرفان ١۶سالش طاها منو برد تو اتاقش طبقه ی بالا  وقتی کسی خونشون نبود بهم گفت بیا با هم بازی کنیم عروسک جدید خریدم برات . من سرما خورده بودم شدید حال بیرون رفتن هم نداشتم طاها به مامانم گفت که من مراقبشم شما برید بعد قول شرف داد که تب کرد(منو می گفت) زنگ می زنم بهتون(مامان و بابا)

رفتم اتاقش اما رو تخت نشست وگفت بیا اینجا وقتی رفتم طرفش دامنمو داد بالا..................

باصدای مامان به خودم میام سعی می کنم لرز دستمو از دیدشون پنهان کنم و از ماشین پیاده میشم. با دیدن فرد روبه روم که لبخند مزخزفی رو لباشه بدم بی حس میشه احساس می کنم یه طرف از بدنمو نمی تونم تکان بدم. اون موقع عرفان بود منو از اون اتاق نحس نجات بده اما حالا دیگه عرفان هم نبود .

دستشو به سمتم دراز می کنه  و با دیدن بابا دستشو جمع می کنه و به خوش امدی خالی اکتفا می کنه اما ماماان بقلش می گیره . جو سنگینی تو خانه است همه جوری رفتار می کنن که انگار از اول  عرفانی وجود نداشته .

لبخند طاها بد جوری روی اعصابم می ره. می زم تو اشپزخونه تا اب قندی برای خاله بیارم که به در و دیوار زل زده و اشک می ریزه دارم اب قندو هم می زنم که طاها رو پشت سرم می بینم اینقدر بهم نزدیک می شه که گرمای بدنشو حس می کنم حس چندشی بهم دست می ده و تا میام خودمو ازش جدا کنم در گوشم میگه:: فک کنم تو اتاقم هنوز از اون عروسکا داشته باشم ا؟؟نمی خوای دیگه؟ و از پشت خودشو بهم می مالونه و ادامه میده میگه :( منتظرم باش جوجو ام

و میره

اشک ازچشمام جاری میشه هنوز ادم نشده حس بدی دارم سریع یه قلوپ از اب قند می خورم . خودم بیش تر از خاله بهش نیاز دارم حالم که جا میاد لیوان اب  قند رو برای خاله می برم . (می دونید چرا به بابا ش نگفت؟؟ رفتار بد باباش . و اینکه مجبور بود با طاها ازدواج کنه) برای بار هزارم در دلم ارزو کردم کاش عرفان برگرده .اما بعد با خودم می گم ااونم یه عوضی شده  یک ساعتی میشینیم بابا مامنو صدا می زنن که بریم خونه . جلوی در بودیم که خاله گفت: تو رو خدا

وای میستادین اقا ولی؟

بابا سرشو پایین انداخت و گفت:ممنون ساره خانوم ولی ما کار داریم و بعد رو به مامان ادامه داد مگه نه ؟ سارا؟؟؟

مامانم سرشو تکون داد و در گوش خاله چیزی گفت که هر دو زار زار به گریه افتادن .

طاهای بیشعورم نه گذاشت نه برداشت تو این وضعیت  گفت : اممم ارام شمارتو می دی من داشته باشم ؟؟؟

بابا هم جدی گفت . ارام گوشی  نداره

حالا گوشی داشتما اما از حمایت بابا قند تو دلم اب شد ۰

وقتی گریه ی مامان تموم شد سوار ماشین شدیم و زفتیم خونه

هیچی درست نمیشه... مگه اینکه بخوای درستش کنی

بقیشو بزار استارتر


از نشونه های دوست داشتن اینه که وقتی می بینیش نتونی جلوی لبخند زدنتو بگیری                                                                                              گفتند که او عاشق گیسوی کنمد است.              موهای من از عصر همان روز بلند است
2714

الووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووو؟؟؟؟؟؟؟

از نشونه های دوست داشتن اینه که وقتی می بینیش نتونی جلوی لبخند زدنتو بگیری                                                                                              گفتند که او عاشق گیسوی کنمد است.              موهای من از عصر همان روز بلند است

**********************قسمت سوم***

هنوز فکرم در گیر طاها بود .می دونستم اون الکی تهدید نمی کنه . برای اینکه کمتر به طاها فک کنم زنگ زدم به مامان و گفتم من امشب یکم دیر تر میام می خوام اضافه کار وایسم . (فکر کنم تا حالا در باره ی شغلم باها تون حرف نزدم. من توی یه کارخونه ی بسته بندی قطعات کار می کنم) کارم تا ده شب طول کشید مطمعنم بابا منو میکشه سریع وسیله هامو جمع کردمو  و همین طور که چادرمو سر می کردم با بچه ها خدافظی کردم امروز ملیکا نیومد . فاطمه هم زود رفت . این دو تا یه چیزیشون هست . نکنه براشون اتفاقی افتاده؟ خودم استرس  دارم باید جور اینا هم بکشم ای خدا

توی فکر درگیری ملیکا بودم که....................

پایان فصل اول

هیچی درست نمیشه... مگه اینکه بخوای درستش کنی
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2712
2687
پربازدیدترین تاپیک های امروز