خانوما موفق شدم به زبان عامیانه بنویسم ؟ یا باید روش کار کنم؟؟؟؟
*******************قسمت دوم*******
مامان بهم میگه مشکی بپوش . انگار عرفان مرده و داریم می ریم عذا داری. البته واقعا برای پدر و مادرش مرده. هنوز هم باورم نمیشه عرفان این طوری باشه . مطمعنم الان خبرش تا آبادی(روستا) هم رفته . لباسمو سریع عوض می کنم و همین طور که دست مامانو می گیرم تا نیفته به سمت ماشین بابا میریم . طفلک مامانم عاشق عرفان بود . عرفان می گفت الان روزه می گفت هرچی عرفان بگه . دستاش یخ کرده بود در عقبو براش باز می کنم تا یکم دراز بکشه . یه رسم مزخرف دیگه هم که تو روستا داریم زنا نباید جلو کنار شوهرشون بشینن . بین بچه ها هم فقط پسرا حق جلو نشستن دارن(از گفتن اسم روستا معذورم خانوما ببخشید ) اما خدا رو شکر بابام اینطور ی فقط تو روستا رفتار می کرد بیرون از روستا خوب می شد. در جلو رو باز کردم و سوار شدم .
بابا بلافاصله ماشین رو روشن کرد و راه افتادیم تنعا کسایی که تو شهر زندگی می کردند ما بودیمو خانواده ی خاله ام البته بیچاره خاله ام ده ساا پیش اون عوضی(طاها) ولش کرد حالا هم که دلش به عرفان خوش بود اونم گند بالا اورد. برای بار هزارم خدا رو شکر می کنم که طاها ده سال پیش گورشو گم کرد اینقدر تو بچگی عذابم می داد که هنوز با فک کردن بهش تنمو لرز میاره دقیق یادمه پنج سالم بود . یه دامن فیروزه ای کوتاه با تاپ تنم بود . اون موقع طاها ١۴سالش می شد و عرفان ١۶سالش طاها منو برد تو اتاقش طبقه ی بالا وقتی کسی خونشون نبود بهم گفت بیا با هم بازی کنیم عروسک جدید خریدم برات . من سرما خورده بودم شدید حال بیرون رفتن هم نداشتم طاها به مامانم گفت که من مراقبشم شما برید بعد قول شرف داد که تب کرد(منو می گفت) زنگ می زنم بهتون(مامان و بابا)
رفتم اتاقش اما رو تخت نشست وگفت بیا اینجا وقتی رفتم طرفش دامنمو داد بالا..................
باصدای مامان به خودم میام سعی می کنم لرز دستمو از دیدشون پنهان کنم و از ماشین پیاده میشم. با دیدن فرد روبه روم که لبخند مزخزفی رو لباشه بدم بی حس میشه احساس می کنم یه طرف از بدنمو نمی تونم تکان بدم. اون موقع عرفان بود منو از اون اتاق نحس نجات بده اما حالا دیگه عرفان هم نبود .
دستشو به سمتم دراز می کنه و با دیدن بابا دستشو جمع می کنه و به خوش امدی خالی اکتفا می کنه اما ماماان بقلش می گیره . جو سنگینی تو خانه است همه جوری رفتار می کنن که انگار از اول عرفانی وجود نداشته .
لبخند طاها بد جوری روی اعصابم می ره. می زم تو اشپزخونه تا اب قندی برای خاله بیارم که به در و دیوار زل زده و اشک می ریزه دارم اب قندو هم می زنم که طاها رو پشت سرم می بینم اینقدر بهم نزدیک می شه که گرمای بدنشو حس می کنم حس چندشی بهم دست می ده و تا میام خودمو ازش جدا کنم در گوشم میگه:: فک کنم تو اتاقم هنوز از اون عروسکا داشته باشم ا؟؟نمی خوای دیگه؟ و از پشت خودشو بهم می مالونه و ادامه میده میگه :( منتظرم باش جوجو ام
و میره
اشک ازچشمام جاری میشه هنوز ادم نشده حس بدی دارم سریع یه قلوپ از اب قند می خورم . خودم بیش تر از خاله بهش نیاز دارم حالم که جا میاد لیوان اب قند رو برای خاله می برم . (می دونید چرا به بابا ش نگفت؟؟ رفتار بد باباش . و اینکه مجبور بود با طاها ازدواج کنه) برای بار هزارم در دلم ارزو کردم کاش عرفان برگرده .اما بعد با خودم می گم ااونم یه عوضی شده یک ساعتی میشینیم بابا مامنو صدا می زنن که بریم خونه . جلوی در بودیم که خاله گفت: تو رو خدا
وای میستادین اقا ولی؟
بابا سرشو پایین انداخت و گفت:ممنون ساره خانوم ولی ما کار داریم و بعد رو به مامان ادامه داد مگه نه ؟ سارا؟؟؟
مامانم سرشو تکون داد و در گوش خاله چیزی گفت که هر دو زار زار به گریه افتادن .
طاهای بیشعورم نه گذاشت نه برداشت تو این وضعیت گفت : اممم ارام شمارتو می دی من داشته باشم ؟؟؟
بابا هم جدی گفت . ارام گوشی نداره
حالا گوشی داشتما اما از حمایت بابا قند تو دلم اب شد ۰
وقتی گریه ی مامان تموم شد سوار ماشین شدیم و زفتیم خونه