خواب بودیم یهو پ یدیم دیدم شوهرم باترس و لرز میگه وااای کجا باشه اومدم
گفت مامانم بردن بیمارستان گفتم منم میام گفت ن بچه ها خوابن خلاصه تا صبح نیومد
صبح رفتم دیدم اورژانس و گفتن میخان ببرنش ای سی یوicu
دیگه نگم براتون چیا کشیدیم چون هنوز ۲ماهه پدرسون فوت شده ولی حال مادرشوهرم یدفعه خراب شده
خلاصه یدفعه ماددشوهرم بااون حال خرابش رو کرد ب من گفت ب پسرم گفتم بهت بگه
میخام خیالم از بابت دخترم راحت باشه...
اگر من طوریم شد خواهرشوهرت تاموقع ازدواجش پیش شما زندگی کنه
نگاه شوهرم کردم دیدم سرش پایین بغض کرده
بعد گفت میخام بدونم راضی هستی
گفتم مامان نگو اینجوری ان شالله بخیر میگذره برمیگردین خونه
گفت بخاطر دل من جوابمو بده
بچه ها من اصلاااا مادرشوهرمو دوست ندارم واقعا دل خوشی ازش ندارم
ولی رو تخت بیمارستان اون خواهرشوهرم ک هیییچ جایی رو نداره منم گفتم خدا اون روز رو نیاره ولی خیالتون راحت باشه
گفت خیر دنیا و اخرت ببینی ان شالله برکت بباره برات
الان خیالم راحت ولی مطمئن باشین دلم نمیخاد بمیرم و اگر خدا کمکم کنه برمیگردم خونه
دیگه گفتن برین بیرون و فقط خواهرشوهرم پیشش بود و شوهرم منو رسوند خونه هییییچی نگفتیم فقط گفت دسنت درد نکنه
خدا دلت و شاد کنه