اول این و بگم که ما خونمون شهرستانه اونا هم یه شهر دیگه بعد وقتی میاد خونمون سه چهار روز میمونه بدون هیچ تعارفی میره با داداشم تو اتاق خوابم میخوابه رو تختم بعد شبا هم درو قفل میکنه من اگه چیزی لازمم بشه دیگ نمیتونم برم بردارم از کارش هم ناراحت نشدم گفتم شاید راحت نیست .
حالا من بعد مدتها رفتم خونشون شب موندیم داداشم گفت تو و شوهرت برید تو اتاق خوابمون بخوابید خودم راحت نبودم خواستم رد کنم که زن داداشم پرید گفت نه سامیار من هی میخوام از اتاق یه چی بردارم اذیت میشن بزار تو حال بخوابن حالا گذشت صبح بیدار شدیم گفت برام سوپ درست کن از دیشبش هم براش قرمه سبزی درست کرده بودم . آب سوپ کم بود یه کتری گذاشتم جوش بیاد تا بریزم رو سوپ ک شوهرم گفت الی اول چای درست کن چای تموم شد سر سفره منتظر بود تا چای درست کنم صبحونه بخوره به زن داداشم هم گفتم بعد یهو تا جوش اومد سریع برداشت ریخت رو سوپ بعد دوباره آب گذاشت واس چای خیلی ناراحت شدم چیزی نگفتم . ساعت دو ظهر شد هنوز برنج نپخته بود گفتمش بیا برات برنج بپزم گفت نه سوپ رو گازه نمیشه بزار اول مرغا بپزن گفتمش خب رو اون یکی شعله میپزم گفت نه گازم خراب میشه خیلی ناراحت شدم سرم درد گرفت اخه رفتاراش واضح بودن اصلا از اینکه رفتیم خونشون راضی نبود