بچه ها اسمشو هرچیزی که میخواین بذارید.
برام جانماز اب نکشید چون دارم منفجر میشم و گنجایش هیچ حرفی رو ندارم
خودم میدونم چکار کردم و خدای خودم.
دوستایی که قضیه رو نمیدونین ازم نخواید کوتاه توضیح بدم چون به اندازه کافیتوی دوتا تاپیک شرح دادم و کوتاه تر از اون نمیشه توضیح داد.
بهش زنگ زدم.
نمیدونید چه حال و روز فجیعی دارم.قلبم داره از سینه م میزنه بیرون.دیشب تا صبح حتی یک دقیقه پلک نزدم.پشیمونم و پشیمون نیستم.حال خودمو دقیق نمیفهمم.
یه اتفاق بد توی خانواده افتاده و یه مدت درگیر اون بودم.دیروز صبح بالاخره تونستم برم کلاس و جلوی ترمینال دیدمش.
با کلی کلنجار رفتن با خودم و وجدانم و غرورم دیشب ساعت ۷ غروب که از دانشگاه برگشتم شهرخودمون از تلفن عمومی زنگ زدم و چندبار قبل از بوق خوردن قطع کردم.با استرس وحشتناک بالاخره گوشیو نگه داشتم.درست فکر میکردم تپش قلب شدید و یخ بستن دستام بعد الو گفتنش.
گفتم اینم پنج دقیقه.ولی قسم خوردی بعدش دیگه نیستی.
دبه کرد که از گوشیت زنگ بزن.گفتم من سر پنج دقیقه قطع میکنم حالا هرچقدر دوست داری حاشیه برو.