كلید رو تحویل دادم رفتم خونه و برای همیشه بیكار شدم وقتی بیكار شدم. یه روز اتفاقی تو خیابون بودم یكی از همكلاسی های خیلی خیلی قدیمی دیدم خوشحال شدم شماره دادم شماره گرفتم و رفت و آمدها كم كم شروع شد.
بیشتر اون میومد خونمون خودم خیلی نمیرفتم خونشون.
تا اینكه واسش یه خواستگار اومد و ازدواج كرد. شوهر دوستم بود یه جورایی دامادم محسوب میشد به چشم من. اما به چشم شوهر دوستم خواهرش بودم میدونی چرا چون گردش ها مهمونی ها همش سه تایی باهم بودیم تا یكسال گذشت. بعد از یكسال دوستی با دوستم و شوهرش تصمیم گرفتیم بریم دبی واسه مسافرت خونه باباش منم اجازه گرفتم و پیش به سوی دبی
تو فرودگاه ایران بودم كه شوهر دوستم گفت خواهر من تو كی میخوای یه نفر رو به غلامی قبول كنی. خندیدم گفتم هیچوقت. خلاصه اینكه ما هواپیما سوار شدیم رفتیم دبی جاتون خالی خیلی خوش گذشت.
یه پسر قد بلند سبزه خوش فرم با لباس عربی و ماشین هوندا سفید اومد دنبالمون، و شوهر دوستم گفت داداشمه فقط مامانمون فرق میكنه. خوب قطعاً احوالپرسی ردوبدل شد. و تعریف و خندیدن تا رسیدیم جلوی یه خونه بزرگ و قشنگ خونه بابای پسره بود. من و دوستم از خوشحالی بال درآوردیم.ههههههههههه
رفتیم تو خیلی خانواده خونگرمی بودن بعد از یكهفته دیدم بد نگام میكنن وراندازم میكردن خیلی مشكوك تحویلم میگرفتن. همه تفریحاتمون با داداش مثلا دامادم بود. خیلی هم خوش گذشت.
یك روز رفتیم سنتر كارفور دوستم و شوهرش من و داداشش رو تنها گذاشتن و داداش نشست پای صحبت كردن با من كه نامزد داری یا ازدواج كردی فرزند چندومی و از این حرفا...... منم راستشو گفتم. بعد بهم گفت مامانم و خودم دوست داریم تو هم شریك زندگی ما بشی. البته با لحجه صحبت میكرد خیلی قشنگ. منم گفتم نمیدونم شناختی نسبت به شماها ندارم. درواقع هنوز نامزد اولی رو دوست داشتم نمیتونستم به كسی دیگه فكر كن.
اونم گفت خیره انشالله
كلی واسم سوغاتی خرید یك چمدون پر هم لباس با یه انگشتر خیلی زیبا، اومدیم ایران خونه خودم هنوز سه روز نشده بود زنگ زدن خونمون وقت خواستن واسه آشنایی و خواستگاری. اصلاً هنگیدم من كه جواب مثبت نداده بودم. بعداً فهمیدم بله شوهر دوست عزیزم به جای بنده جواب مثبت دادن