2737
2739
عنوان

دعوا باشوهر+کتاری+دخالت خواهرشوهر:دلداغونمن

| مشاهده متن کامل بحث + 1823 بازدید | 104 پست

ببین منم به همین مشکل خورده بودم.😢خانمای اینجا بهم دکترساینا رو معرفی کردن و منم از یکی از دکتراش ویزیت آنلاین گرفتم از خونه. و خیلی راضی بودم و مسالمم حل شد😍 بیا اینم لینکش ایشالا که مشکل توهم حل بشه😘

🧐

انشاالله بزودی برات پیش بیاد بانو 

خدا تو زندگیم معجزه کرد میشه برای سلامتی و عاقبت بخیریمون صلوات بفرستین بعد ۸ سال ناامیدی پسرم نور امید شده واسه من و باباش ❤ دخترم دومین معجزه زندگیم خوش اومدی بسرنوشتمون ❤
2728

منم.    زود.      شام

بنظرتون برم توافق گم شم تا استارتر نیومده؟

من آن توام مرا به من باز مده🦋 خدا جونم تو همون خدایی که یونس را از شکم نهنگ ؛یوسف را از ته چاه،ابراهیم را از دل شعله های آتش نجات دادی و برویش گلستان کردی.    خدایا میدونم همیشه هوامو داری ولی من حواسم نیست🌸🌸🌸
انشاالله بزودی برات پیش بیاد بانو 

وای خدا ۸ ساله چشم انتظاری؟؟ برات از ته دل دعا کردم 😔

فرزندم،از ملالتهای این روزهای مادری ام برایت میگویم... از این روزها که از صبح باید به دنبال پاهای کوچک و لرزان تو بدوم و دستت را بگیرم تا زمین نخوری. به کارهای روی زمین مانده ام نمیرسم این روزها که  اتاقها را یکی یکی دنبال من می آیی، به پاهایم آویزان میشوی و آن قدر نق میزنی تا بغلت کنم، تا آرام شوی. این روزها  فنجان چایم را که دیگر یخ کرده، از دسترست دور میکنم تا مبادا دستهای کنجکاوت آن را بشکند. با ناراحتی و ناامیدی سر برگرداندنت را میبینم که سوپت را نمیخوری و کلافه میشوم از اینکه غذایت را بیرون میریزی. هرروز صبح جارو میکشم، گردگیری میکنم، خانه را تمیز میکنم و شب با خانه ای منفجر شده و اعصابی خراب به خواب میروم. روزها میگذرد که یک فرصت برای خلوت و استراحت  پیدا نمیکنم و باز هم به کارهای مانده ام نمیرسم...امشب یک دل سیر گریه کردم. امشب با همین فکر ها تو را در آعوش کشیدم و خدا را شکرکردم و به روزها وسالهای پیش رو فکر کردم و غصه مبهمی قلبم را فشرد...تو روزی آنقدر بزرگ خواهی شد که دیگر در آغوش من جا نمیشوی و آنقدر پاهایت قوت خواهد گرفت که قدم قدم از من دور میشوی و من مینشینم و نگاه میکنم و آه... روزگاری باید با خودم خلوت کنم و ساعتها را بشمارم تا  تو از راه بیایی و من یک فنجان چای تازه دم برایت بیاورم و به حرفهایت با جان دل گوش بسپرم تا چای از دهن بیفتد.... روزی میرسد که از این اتاق به آن اتاق بروم و خانه ای را که تو در آن نیستی تمیز کنم. و خانه ای که برق میزند و روزها تمیز میماند، بزرگ شدن تو را بیرحمانه به چشمم بیآورد. روزی خواهد رسید که تو بزرگ میشوی، شاید آن روز دیگر جیغ نزنی، بلند نخندی، همه چیز را به هم نریزی... شاید آن روز من دلم لک بزند برای امروز... روزی خواهد رسید که من حسرت امشبهایی را بخورم که چای نخورده و با سردرد و گردن درد و با فکر خانه به هم ریخته و سوپ و بازی و... به خواب میروم...شاید روزی آغوشم درد بگیرد،این روزها دارد از من یک مادر به شدت بغلی میسازد...!❤️❤️
2738
عزيزم ايشالله دامن تو هم سبز شه❤️ خدا نظري بهمون بكنه🙏🏻

ممنون ؛ انشاالله 

خدا تو زندگیم معجزه کرد میشه برای سلامتی و عاقبت بخیریمون صلوات بفرستین بعد ۸ سال ناامیدی پسرم نور امید شده واسه من و باباش ❤ دخترم دومین معجزه زندگیم خوش اومدی بسرنوشتمون ❤

خوردم گرسنه نیستم پسرم هم همون موقع بهانه گرفته بود که بریم بیرون برام چیپس بخر من تا اماده رفتم برگشتیم یکم دیر شتارسیدمدم خونه سریع مشغول شام درست کردن شدم هنوز شام جنیوفتادهده بود که شوهرم رسید خونباخوشوش روی رفتم پیش بازش ،رفت دوش گرفت اومد گفت هنوز 

بچه ها مشکل از منه چیزی از حرف های استارتر نمیفمم آیا،؟🤔🤔

فرزندم،از ملالتهای این روزهای مادری ام برایت میگویم... از این روزها که از صبح باید به دنبال پاهای کوچک و لرزان تو بدوم و دستت را بگیرم تا زمین نخوری. به کارهای روی زمین مانده ام نمیرسم این روزها که  اتاقها را یکی یکی دنبال من می آیی، به پاهایم آویزان میشوی و آن قدر نق میزنی تا بغلت کنم، تا آرام شوی. این روزها  فنجان چایم را که دیگر یخ کرده، از دسترست دور میکنم تا مبادا دستهای کنجکاوت آن را بشکند. با ناراحتی و ناامیدی سر برگرداندنت را میبینم که سوپت را نمیخوری و کلافه میشوم از اینکه غذایت را بیرون میریزی. هرروز صبح جارو میکشم، گردگیری میکنم، خانه را تمیز میکنم و شب با خانه ای منفجر شده و اعصابی خراب به خواب میروم. روزها میگذرد که یک فرصت برای خلوت و استراحت  پیدا نمیکنم و باز هم به کارهای مانده ام نمیرسم...امشب یک دل سیر گریه کردم. امشب با همین فکر ها تو را در آعوش کشیدم و خدا را شکرکردم و به روزها وسالهای پیش رو فکر کردم و غصه مبهمی قلبم را فشرد...تو روزی آنقدر بزرگ خواهی شد که دیگر در آغوش من جا نمیشوی و آنقدر پاهایت قوت خواهد گرفت که قدم قدم از من دور میشوی و من مینشینم و نگاه میکنم و آه... روزگاری باید با خودم خلوت کنم و ساعتها را بشمارم تا  تو از راه بیایی و من یک فنجان چای تازه دم برایت بیاورم و به حرفهایت با جان دل گوش بسپرم تا چای از دهن بیفتد.... روزی میرسد که از این اتاق به آن اتاق بروم و خانه ای را که تو در آن نیستی تمیز کنم. و خانه ای که برق میزند و روزها تمیز میماند، بزرگ شدن تو را بیرحمانه به چشمم بیآورد. روزی خواهد رسید که تو بزرگ میشوی، شاید آن روز دیگر جیغ نزنی، بلند نخندی، همه چیز را به هم نریزی... شاید آن روز من دلم لک بزند برای امروز... روزی خواهد رسید که من حسرت امشبهایی را بخورم که چای نخورده و با سردرد و گردن درد و با فکر خانه به هم ریخته و سوپ و بازی و... به خواب میروم...شاید روزی آغوشم درد بگیرد،این روزها دارد از من یک مادر به شدت بغلی میسازد...!❤️❤️
وای خدا ۸ ساله چشم انتظاری؟؟ برات از ته دل دعا کردم 😔

ممنون مهربان بانو ⚘با امید بهترین ها برای شما در زندگیتو 

خدا تو زندگیم معجزه کرد میشه برای سلامتی و عاقبت بخیریمون صلوات بفرستین بعد ۸ سال ناامیدی پسرم نور امید شده واسه من و باباش ❤ دخترم دومین معجزه زندگیم خوش اومدی بسرنوشتمون ❤
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687
پربازدیدترین تاپیک های امروز