2733
2734

هر کی میدونه بگه من تا اونجا خوندم که تو ماشین بود تا سر دکمه های مانتوش

كسى كه كردارش او را به جايى نرساند، افتخارات خاندانش او را به جايى نخواهد رسانيد  


بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

سر دكمه مانتو هاش

منحرف بود يا منحرف شدم😐

دیدین خدا بالاخره بغلمو با دستاش پر کرد؟                         امضای قبلیم: خدایامیشه بغلمو با  دستات پر  کنی؟ آخه  مامانم میگه: دستای خدا به لطافت نوزاد تازه  متولد  شدس❤ 
2731

عزیزم سرکاری بود تاپیکش 

مثل اینکه یه جا گفته از همسرش جدا شده اما بچه ها رفتن تو تاپیکهای قبلیش رو خوندن دیدن اصلا جدا نشده!!

دوقلوهایزیبایمادر (دخمل های خوجلم) ... منتظرتونم 💓

هیچی عاشق هم میشن صیغه هم میکنن ولی آخرش محبور میشه بره با شوهر اول خودش دوباره بهرام هم ۳ ساله که ندیده 

فرزندم،از ملالتهای این روزهای مادری ام برایت میگویم... از این روزها که از صبح باید به دنبال پاهای کوچک و لرزان تو بدوم و دستت را بگیرم تا زمین نخوری. به کارهای روی زمین مانده ام نمیرسم این روزها که  اتاقها را یکی یکی دنبال من می آیی، به پاهایم آویزان میشوی و آن قدر نق میزنی تا بغلت کنم، تا آرام شوی. این روزها  فنجان چایم را که دیگر یخ کرده، از دسترست دور میکنم تا مبادا دستهای کنجکاوت آن را بشکند. با ناراحتی و ناامیدی سر برگرداندنت را میبینم که سوپت را نمیخوری و کلافه میشوم از اینکه غذایت را بیرون میریزی. هرروز صبح جارو میکشم، گردگیری میکنم، خانه را تمیز میکنم و شب با خانه ای منفجر شده و اعصابی خراب به خواب میروم. روزها میگذرد که یک فرصت برای خلوت و استراحت  پیدا نمیکنم و باز هم به کارهای مانده ام نمیرسم...امشب یک دل سیر گریه کردم. امشب با همین فکر ها تو را در آعوش کشیدم و خدا را شکرکردم و به روزها وسالهای پیش رو فکر کردم و غصه مبهمی قلبم را فشرد...تو روزی آنقدر بزرگ خواهی شد که دیگر در آغوش من جا نمیشوی و آنقدر پاهایت قوت خواهد گرفت که قدم قدم از من دور میشوی و من مینشینم و نگاه میکنم و آه... روزگاری باید با خودم خلوت کنم و ساعتها را بشمارم تا  تو از راه بیایی و من یک فنجان چای تازه دم برایت بیاورم و به حرفهایت با جان دل گوش بسپرم تا چای از دهن بیفتد.... روزی میرسد که از این اتاق به آن اتاق بروم و خانه ای را که تو در آن نیستی تمیز کنم. و خانه ای که برق میزند و روزها تمیز میماند، بزرگ شدن تو را بیرحمانه به چشمم بیآورد. روزی خواهد رسید که تو بزرگ میشوی، شاید آن روز دیگر جیغ نزنی، بلند نخندی، همه چیز را به هم نریزی... شاید آن روز من دلم لک بزند برای امروز... روزی خواهد رسید که من حسرت امشبهایی را بخورم که چای نخورده و با سردرد و گردن درد و با فکر خانه به هم ریخته و سوپ و بازی و... به خواب میروم...شاید روزی آغوشم درد بگیرد،این روزها دارد از من یک مادر به شدت بغلی میسازد...!❤️❤️
2738
عزیزم سرکاری بود تاپیکش  مثل اینکه یه جا گفته از همسرش جدا شده اما بچه ها رفتن تو تاپیکهای قبل ...

دروغ هم میگن بلد نیستن شواهد قبلی رو از بین ببرن

محمد حسین👦۱۳۹۶/۴/۲۵.                                                   محمدمتین👶۱۳۹۷/۱۰/۲۹
هیچی بردش هتل دو شب باهم بودن برمیگرده داداش و باباش میفهمن میزننش باباش بهش میگه جن د

😐😐😐😐😐😐😐

محمد حسین👦۱۳۹۶/۴/۲۵.                                                   محمدمتین👶۱۳۹۷/۱۰/۲۹
هیچی عاشق هم میشن صیغه هم میکنن ولی آخرش محبور میشه بره با شوهر اول خودش دوباره بهرام هم ۳ ساله که ن ...


چرا مجبور میشه ؟ من نتونستم کامل بخونم تو خماریش موندم

تو بیا و بمان ... 💜
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز