اون موقع گیتار زدن یه حرکت فوق لاکچری بود.ما هم کف کرده بودیم.منم مغرور بودم به روی خودم نمی اوردم.گفت بگم بیاد توی بالکن بزنه؟منم خندیدم گفتم انگار اینجا تهرانه.همسایه ها میریزن سرتون ها.
خلاصه کم کم با خانواده اونا اشنا میشدیم
پسره هر بار رد میشد منو نگاه میکرد و هی برمیگشت پشت سرشو میدید و تا سر خیابون میرسید ده بار میچرخید.
بچه بودم میترسیدم.
بخصوص از موهاش که تا روی شونه هاش بلند بود.فکر میکردم از این ادم خلاف هاست