بچه بودم.خیلی بچه.مثلا کلاس چهارم ابتدایی.با دوستام توی کوچه بازی میکردیم.اون موقع ها سرگرمی بچه ها این بود که بعد از مدرسه بدوئن برن بازی.انقدر شاد بودم که روی ابرها راه میرفتم.واسه بازی کردن با دوستام لحظه شماری میکردم.
مینشستیم جلوی خونه یکیشون و با هم شعر میخوندیم.یه اکیپ چهار پنج نفره که همیشه با هم بودیم.
یه روز موقع بازیمون یه کامیون اومد توی کوچه و چند نفر شروع کردن به خالی کردن بارهای پشت کامیون.پشت اون کامیون هم دو تا سواری اومد و چند نفر پیاده شدن.اولین بار بود توی اون محل میدیدمشون.یه دختر هم سن و سال ما داشتن که تا پیاده شد وایستاد و چندلحظه ما رو نگاه کرد.یکی از دوستام براش دست تکون داد و اونم انگار از خدا خواسته بود،اومد پیشمون.دختر بانمکی بود و اون موقع خیلی لباس باز تری نسبت به ما پوشیده بود و موهای بلندشم دم اسبی بسته بود.
اسمش(تمام اسم ها مستعاره) رو پرسیدیم گفت اسمم آیداست.
اون روز گذشت و روزهای بعد هروقت میرفتیم بازی کنیم اونم میومد پیشمون و کم کم صمیمی شدیم باهاش.من تو دنیای بچگانه خودم غرق بودم و بجز بازی و مدرسه هیچ فکر و خیالی نداشتم.