ببخشید من داستان رو باور نکردم
اولا ک مریم بیمارستان بوده و ب شوهرش گفته بوده و شوهرش تو راه بیمارستان ک بوده تصادف کرده دیگه
مثل روز روشنه اون ۲ تا داشتن میرفتن بیمارستان!!
ثانیا مینا حافظه ی همه چیش رو داره
حساب داری و آشپزی و هیچی یادش نرفته
دقیقا همون حادثه رو یادش رفته و دقیقا بعد ازدواج داداش شما یادش میاد!
ثالثا دخترخاله شوهرتون همینجور هاتف غیبی بهش خبر میده ک داداش شما تو خونه شماست و میاد و میمونه و جلو مادرتون و شما و شوهرتون تو بغل هم رو نوازش میکنن و شبم با هم تو اتاق میخوابن جلو این همه آدم و کارم تموم میکنن! لابد نامرئی بودن هیچکی نمیدیدشون حین کار!