2737
2734
عنوان

خاطره زایمان من+عکس

3040 بازدید | 119 پست

سلام به همگی ممنون که وقت گذاشتین و متن رو میخونید از قبل بارداری همیشه خاطرات زایمان رو میخوندم و با بعضیاش اشک ریختم و با بعضیا خندیدم و تصمیم گرفتم وقتی زایمان کردم حتما خاطرشو بنویسم که یادگاری بمونه برام و جایی ک تونستم سعی کردم کوتاه بنویسم و از قبل تایپ کردم که اذیت نشید ببخشید اگه قلمم خوب نیست😗

 قبل بارداری:

سه سال از ازدواجم میگذشت هم من و هم همسرم جای بچه رو تو زندگی خالی میدیدیم  اینطور شد که برای بار اول اقدام کردیم مرداد ۹۶ بیبی چکم منفی شد و پریود شدم خیلی ناامید شدم و با خودم فکر میکردم نازایی دارم  (یک ماه اقدام بودم) 😑شهریور رسید ماه دوم اقدامم بودو حدود ۱۵ روز پریودم تاخیر افتاده بود و هرچی بیبی چک با مارکهای مختلف زدم منفی بود تصمیم گرفتم فردا برم پیش دکترم و بگم دارو بده تا پریود شم . اون روز همسرم رفته بود یه بیبی چک خریده بود تا از باردار نبودنم مطمن شه حدود ۱ شب بود از مهمونی که برگشتم بیبی رو زدم و درکمال ناباوری مثبت شد وقتی به همسرم گفتم مثبت شده اصلا باور نکرد و گفت سربسرم نذار گلی منم زودی رفتم و  نوار  رو  اوردم نشونش دادم .کلی خندید و جیغ جیغ کردیم همو بغل کردیم بعد بیخیال من شد و رفت تو اتاقش  شروع کرد به زنگ زدن به مامانش و مامانم و خواهرشوهرم و تا ساعت ۳ شب درگیر تلفن و تبریکها بودم  و از همه هم مژدگونی گرفت اخه بچم نوه اول بود و همه منتظرش بودن

و خداوند جانشین تمام نداشته های من است.....

ببین منم به همین مشکل خورده بودم.😢خانمای اینجا بهم دکترساینا رو معرفی کردن و منم از یکی از دکتراش ویزیت آنلاین گرفتم از خونه. و خیلی راضی بودم و مسالمم حل شد😍 بیا اینم لینکش ایشالا که مشکل توهم حل بشه😘

از فردای خبر بارداریم بایدها و نبایدهای مادرم و مادرشوهرم و اطرافیان شروع شد!یکی گفت کندور بخور ؛یکی گفت نخور پیش فعال میشه. یکی گفت سیب بخور یکی گفت به بخور یکی گفت......

و نذاشتن که اصلا خونه باشم یک روز خونه مادرم یک روز مادرشوهرم و فقط برای خواب میومدم خونه خودم منم تا تونستم استفاده نمودم 😆

دو روز بعد رفتم دکتر که تشکیل پرونده بدم که دکتر خیلی ترسوند منو گفت فعلا قلب بچه تشکیل نشده و ممکنه بارداری پوچ باشه برو خونه و فعالیت سنگین انجام نده ۸ هفته بیا که بری سونو قلب جنین .راستش بازم خودم رو باختم و دائما به همسرم میگفتم اگه پوچ بود چی 😶اون دو هفته خیلی دیر گذشت از طرفی همه فهمیده بودن که باردارم دعا میکردم پوچ نباشه ضایع بشم 😆بعد دو هفته که رفتم سونو و دکتر گفت قلب بچه تشکیل شده و نشونم داد تو مانیتور از خوشحالی اشکم درومد با اینکه چیزی از تصویرای مبهم سونو نفهمیدم ولی کلی قربون صدقه جوجو رفتم و رفتم خونه باز باید ها و نبایدها و سفارشات شروع شد  و همه میپرسیدن الان چی دوست داری بخوری و اصلا ویارت چیه؟ ولی من ویار نداشتم و از چیزی بدم نیومد و از چیز خاصی هم خوشم نیومد و عین جارو برقی هرچی دیدم خوردم😑😑😑هفته ها بسرعت میرفت تا نوبت سونو انومالی شد رفتم سونو من و چندتا خانوم باهم بودیم که جنسیت نی نی هاشون معلوم شد  و به من که اخری بودم گفت که جنین بریچه و مشخص نیست جنسیت🙁خیلی تو ذوقم خورد همین جریان تکرار شد تا ماه پنجم اواخر ماه پنجم بود که رفتم سونو کلی شیرینی و شکلات خوردم تا نینی بچرخه و جنسیت مشخص شه و باهمسر جان شرط بستم که اگر پسر بود ایشون اسم انتخاب کنن و اگه  دختر بود من .تقریبا مطمن بودم که دختره و اسمش رو هم هانا انتخاب کردم و هرروز با دخملم حرف میزدم ولی توی سونوی ۵ ماهگیم فهمیدم جوجو پسره خیلی ناراحت شدم هم خودم و هم خانوادم اخه ما عاشق دختریم خانوادگی ولی همسرم و خانوادش عاشق پسر😑کلی خوشحال شدن و پدرشوهرم یه کادوی خوب بهم داد بعنوان شیرینی پسرزا بودنم😆😆😆دیگه خداروشکر مشکلی نداشتم جز جفت پایین که همیشه دکترم تاکید به استراحت زیاد داشت ولی من برعکس حرفای دکتر چیزی به اسم  استراحت نداشتم و دائما در حال گشتن و خرید و کار کردن بودم(یکم وسواس دارم) حتی ماه هفتم باردادیمم یه اسباب کشی داشتم😐 روز ها و هفته ها میگذشت و ما شدیدا منتظر نی نی بودیم و هفته ها و روزهارو میشمردم و کلی با پسرم که حالا حرکاتش قشنگ مشخص و واضح بود حرف میزدم ولی همچنان بریچ بود و بیشتر زیر قفسه سینم حسش میکردم .بارداری حس قشنگیه با سختی هاش و معطلی های مطب و چکاب های ماهانه و خداروشکر تا ماه آخرم هیچ مشکلی نداشتم و برعکس شکم بزرگم خیلی سبک و زرنگ بودم

و خداوند جانشین تمام نداشته های من است.....
2731

ماه هفتم بودم و دکتر احتمال زایمان زود رس داد و تقریبا استراحت بودم یه شب محکم خوردم زمین و ۲۴ ساعت توی زایشگاه بستری بودم (داستانش توی تاپیکام هست) تا قبل از اون شب فقط اصرارم سزارین بود ولی اون شب تصمیم گرفتم که طبیعی زایمان کنم و وقتی برگشتم به همه اعلام کردم من طبیعی زایمان میکنم😎کلی خاطره زایمان طبیعی اینجا خوندم گاهی دو دل میشدم و میرفتم دنبال سزارین. هفته های اخر بود و دردا و انقباضات خیلی خفیفی داشتم که تحملش خیلی سخت بود و با خودم فکر میکردم اگه این یه درد کوچیکشه اگه به ۸سانت برسه چی میشه😶😶 بازهم پشیمون شدم که طبیعی زایمان کنم باز به همسرجان گفتم فقط سزارین میخوام و من میمیرم طبیعی بچه بیارم. کلی هم دوز و کلک و بهانه جور کردم که بیمارستان دولتی قبول کنه سزارین کنه متاسفانه نشد که نشد (شهر ما فقط خصوصی زایمان میکنن که هزینش یکم بالاست)  بازم تسلیم طبیعی شدم و از اول ماه ۹  پیاده روی میرفتم با همسرم؛ و کلی از نگرانیام میگفتم اوایل ماه ۹م بود که ویزیت داشتم رفتم و دکترم گفت که لگنت کاملا بسته و تنگه احتمالا نتونی طبیعی زایمان کنی و اگر بتونی زایمان سختی داری😢😢😢بازم روحیمو باختم و با چشای گریون برگشتم پیش آقای همسر و همسرم خیلی ناراحت و عصبی شد و منتظر موند که اخرین دونه بیمار هم کارش تموم شد که بره و با دکترم حرف بزنه که یجوری سزارینم کنه .ولی دکترم که بشدت اهل پول و مادیات بود گفت تنها کمکی ک‌میتونم کنم اینه که برای بیمارستان خصوصی نامه  تنگی لگن بنویسم و که حدود ۱ تومن از هزینش کم شه .برای دولتی نامه نمیدم 🙄

و خداوند جانشین تمام نداشته های من است.....
2738

بازهم شبا دردای خفیفی رو حس میکردم که بعدها فهمیدم اون دردا اصلا درد و انقباض زایمان نبودن!!! اوایل هفته  ۳۸ بودم که رفتم سونوی آخرو بدم  بازهم استرس لعنتی  با کلی معطلی نوبت ما شد رفتم و دکتر سونو گرافی گفت بچت تپله و لگنت همچنان بسته دور سرشم زیاده احتمال اینکه گیر کنه توی کانال زایمان زیاده بازم حسابی ترسیدم . و سر یه دوراهی گیر کردم طبیعی و سختی هاش یا سزارین وعوارض و  هزینش؟؟؟؟اخه یه معامله در پیش داشتیم که کلی از پولش کم بود و باید جورش میکردیم

از خدا خواستم بهترینش رو تو دلم بذاره. با چشمای گریون مستقیم رفتم خونه مامانم و باهاشون مشورت کنم که کدوم یکی رو انتخاب کنم و اولویت اول خانوادم و همسرم سلامت بچه بود و سزارین انتخاب شد . تنهایی برگشتم مطب و به دکترم‌گفتم سزارین میخوام دکتر که خیلی خوشحال شد گفت بچه رسیده کاملا و تاریخ زایمان رو ازم پرسید!! خیلی خوشحال شدم که میتونم تاریخ تولد پسرمو انتخاب کنم و از سر ذوق گفتم پس فردا عملم کن !!  سریع نامه بستری و مشاوره بیهوشی بهم دادن  ( یه چیز الکیه فقط هزینشو میخوان )دکتر میگفت جمعه روز استراحت منه فقط جمعه رو انتخاب نکن  ولی به اصرار خودم جمعه نوبت زدم که همسرم حتما همراهم باشه .بعد از انجام مشاوره و چندتا خرید کوچیک برگشتم خونه مادرم ، وقتی رسیدم خواهرام بغلم کردن و  از ذوق گریه میکردن که قراره فندوق بیاد بغلمون 😍اون شبم تموم شد و پنج شنبه رسید یک روز قبل زایمان!  خدا میدونه اون روز پنج شنبه چقد سخت گذشت ساک نی نی رو که همون ۷ ماهگی بستم و قرار شد حدود ۲۰ روز  بعد زایمان خونه مامانم بمونم .پنج شنبه رفتم بیمارستان و نامه رو دادم و کارای تشکیل پرونده رو انجام دادم و چندتا ازمایش هم گرفتن  و قرار شد جمعه ساعت ۸ بیمارستان باشم .بلاخره اون روز گذشت و شبو همراه خواهر و همسرم برگشتیم خونه .چندتا وسیله های نی نی دادیم همسرجان برد خونه مامانم و اتاق منو نی نی رو آماده کردن .منو خواهرم مشغول تمیزکاری و دستمال کشیدن خونه شدیم. شوهرم رفت بیرون که بعدها فهمیدم گل و شیرینی خریده اخه جمعه زایمانم بود و احتمال داده بود که تعطیل باشه همه جا ؛ منم رفتم حموم و  بدنمو شیو کردم و ساک خودمم آماده کردم ولی باز هم استرس داشتم ساعت ۱۲  رسیده بود رفتیم ک بخوابیم ولی حس عجیبی داشتم از استرس و خوشحالی شایدم ترس خوابم نبرد باورم نمیشد که فردا جمع دو نفره ما سه نفره میشه و من مامان میشم رفتم سجاده رو پهن کردم و تا جایی ک تونستم برای منتظرای سایت و اطرافیانم دعا کردم(تاپیکش هست) و کلی اشک ریختم و با گل پسرم حرف میزدم و اونم آخرین تکون هاشو توی بدنم خورد!!

و خداوند جانشین تمام نداشته های من است.....

ساعت ۶ونیم صبح با صدای آلارام گوشیم بیدار شدم و صبحانه رو برای همسرم و خواهرم آماده کردم بعد از بیدار کردنشون رفتم که آماده بشم .بعد از آرایش کردن و اتو کشیدن موهام اخرین عکس دونفرمونم گرفتیم .آبجیم قرآن آماده کرد و  از زیر قرآن ردم کرد و سه نفری راهی بیمارستان شدیم و قرار شد خانواده هامون ساعت ۹ برسن بیمارستان .صبح جمعه و خیابون های خلوت باعث شد خیلی زود به بیمارستان برسیم

از ماشین که پیاده شدیم هوا کمی ابری و خنک بود دستام یخ زده بود از استرس،  انگار همسرم از لرزش دستهام متوجه شد و دستمو گرفت و با لبخند دل گرم کنندش کلی دلداریم داد . پشت در زایشگاه از خواهر و همسرم خداحافظی کردم و رفتم داخل . یک محیط خیلی بزرگ و بسیار بسیار تمیز با پرستارهای مهربون. بعد از تحویل دادن لباس و حلقه و گوشواره هام لباس بیمارستان رو پوشیدم و به تخت ۳ رفتم‌ . و یه پرستار خوش اخلاق اومدو و دستگاه ان اس تی رو برام وصل کرد و صدای قلب نینی تو اتاق پیچید نوبت به سوند رسید کلی توی سایت درمورد دردش خوندم  و به پرستار گفتم اگه میشه موقعی بی حس شدم سوند وصل کنید گفت که نمیشه و باید دکترت دستور بده وصل کردن سوند برخلاف تصوراتم اصلا درد نداشت و توی ده ثانیه و بایه نفس عمیق تموم شد پرستار چندبار دیگه اومد و چندتا چسب به دستم و لباسم چسبوند و منتظر دکتر شدم خیلی لحظات بدی بود استرس شدید داشتم دوست داشتم زودتر تموم شه از طرفی دردای تخت بغلیم و جیغای بنفشی ک میکشید حالمو بدترش کرد اونم سزارینی بود ولی درداش شروع شده بود؛ از نگاه کردن به ساعت خسته شدم و کم کم داشت خوابم میبرد و چشمام گرم شد  حدود ساعت ۹ و نیم پرستار با صدای بلند گفت تخت شماره ۳ خانم ..... آماده شو که دکترت اومد.قلبم هری ریخت

و خداوند جانشین تمام نداشته های من است.....
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687
داغ ترین های تاپیک های امروز