2733
2734
عنوان

داستان زندگی یک زن از زبان دخترش سحر

| مشاهده متن کامل بحث + 81154 بازدید | 517 پست


بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

2731
چه ربطی داره؟من یک کلمه گفتم دوروغه؟؟؟؟ مخود استارتر گفت سوالی داشتین بپرسین من جواب میدم منم کنجک ...

نپرسیدید فقط دنبال یه بهونه از داستان بودید

شادی‌های کوچک بیاب خوشی‌‌های کوچک بساز. جوری که بتوانی دوام بیاوری، طوری که زندگی همچنان ارزش زیستن داشته باشد. 
منم واقعا نمیفهمم اصلا دروغ باشه یا راست از نظر خواننده بازم فقط یه داستانه پس چرا همش دنبال اینن که ...

والا از خود داستان جدا میشن

من دیگ حرفی ندارم

شادی‌های کوچک بیاب خوشی‌‌های کوچک بساز. جوری که بتوانی دوام بیاوری، طوری که زندگی همچنان ارزش زیستن داشته باشد. 
2738
وااای وقتی مادرشده چقدر کوچیک بوده ای خدا اندازه بجه دبستانی های الان .چرا ی سری مادر پدرها ظلم میکن ...

حالا اینکه در حد ازدواج بود   بله همچین مدرایی و بدتر از این هستن  مادر خیانتکار بدتر از همه اس

####

3 ساعت طول کشید تا برسیم مشهد... سحر سرشو گذاشته بود رو پامو خوابیده بود... تو راه چند بار شماره هادی(داداش بزرگم) رو گرفتم اما جواب نداد.. دلشوره گرفته بودم، اگه جوابمو نمی‌داد، اگه میگفت نیا خونم، چیکار میکردم... کنار اتوبوس، راننده های تاکسی هایی که مستقیم میرفتن حرم داشتن داد میزدن... سوار یکیشون شدیم.. وارد خیابونی شدیم که آخرش گنبد های طلایی حرم معلوم، بغض کرده بودم ، انگار یه بچه بودم که همه اذیتم کرده بودن و میخواستم برم پیش بزرگترم شکایت کنم... نتونستم جلوی اشکامو بگیرم، سحر با غصه نگام می‌کرد... رسیدیم دم در حرم. از قسمت ورودی بانوان خواستیم بریم تو که اجازه ندادن، گفتن سحر هم باید چادر سرش کنه، خودشون هم چادر نداشتن...یکی از خانما یه آدرس همون نزدیکی ها داد بهم و گفت اونجا ارزونه چادراش... با پرس و جو مغازه رو پیدا کردیم یه چادر سفید برای سحر خریدم... بالاخره وارد حیاط حرم شدیم، دلم خیلی پر بود، فقط میخواستم برم کنار ضریح بشینمو حرف بزنم... دو سه ساعت تو حرم نشستیم. انقدر حرف زدمو گریه کردم که سبک شدم، بیشتر از صد دفعه به گوشی برادرم زنگ زدم و جواب نداد، موقع ناهار بود، یه دفعه یادم اومد نرگس دیشب نذاشت ما شام بخوریم و از صبحم هیجی نخورده بودیم، رفتیم یه ساندویچی نزدیک حرم ودوتا ساندویچ خوردیم.

وقتی اومدیم بیرون واقعا نمیدونستم باید کجا برم، پول هتل و مسافر خونه نداشتم... گوشیم زنگ خورد، باورم نمیشد هادی بود، احوال پرسی کردیم وگفتم مشهدم و اونم آدرسو گرفت که بیاد دنبالمون، هادی یه تاکسی پیکان زرد داشت و شغلش مسافر کشی بود...

رسیدیم خونشون، سعی میکردن گرم و مهربون باشن اما خیلی مصنوعی بود، مشکل هادی با من از اونجایی شروع شد که فهمید مهریه م رو گرفتم و بهم گفت پولتو بده من ماشینمو عوض کنم، کار میکنم یه درصدی بهت میدم، وقتی فهمید نمیخوام بهش بدم کلا قطع رابطه کرد باهام...

دو روز موندیم خونشون و بعدم برگشتیم تهران...

پشت چرخ تو خیاطی بودم که گوشی زنگ خورد، سرپرستمون خیلی بدش میومد موقع کار با گوشی حرف بزنیم، منم گذاشتمش رو بی صدا، کارم که تموم شد رفتم خونه،سحر خواب بود، از وقتی رفته بودم خیاطی سحر خودش میومد خونه... گوشیمو درآوردم و دیدم چندتا تماس از یه شماره ناشناس دارم، خواستم بهش زنگ بزنم ولی دیدم شا رژ ندارم و بیخیال شدم...عصر بود که دوباره زنگ خورد گوشیم، جواب دادم، صدای یه آقایی بود، فامیلیمو گفت که مطمئن بشه درست گرفته، از کلانتری زنگ زده بود و گفت فردا صبح برم کلانتری برای همون ماجرای دزدی کیفم، گفت پرونده هنوز بازه..

#سحر_رستگاری

  خدایا ی مهربانم فرزندان و خانواده ام رو به خودت میسپارم   
عکسا پاک شده؟

برو اینستا ببین عزیزم😚

فرزند خوبم😇 امروز برایت اینگونه دعا کردم!خدایا!بجز خودت به دیگری واگذارش نکن!تویی پروردگار او!پس قرار ده بی نیازی در نفسش،یقین در دلش،اخلاص در کردارش.روشنی در دیده اش💫،بصیرت در قلبش💖،وروزی در زندگیش !امین❤
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687