####
از صبح خیلی زود همه مشغول تمیز کردن خونه بودن، میدونستم مهمون داریم اما نمیدونستم کیه،
سرگرم عروسکام بودم که خانوم جون اومد پیشمو گفت پاشو یه لباس مرتب بپوش، بدون هیچ حرفی رفتمو لباسمو عوض کردم... نزدیک عصر بود که سروکله مهمونا پیدا شد...
خیلی تعجب کردم، آخه مهمون همسایه مون و خواستگار خواهر بزرگترم بود که هفته پیش اومد و جواب نه گرفت، چون خواهرم عاشق پسر عمه مون بود و منتظرش بود...
من تو آشپزخونه نشسته بودم که خانوم جون اومد تو و یه سینی چای ریخت و گفت بلند شو این سینی رو بگردون
سینی برام خیلی سنگین بود، اما مگه میتونستم رو حرف خانوم جون حرف بزنم...
سینی رو چرخوندم و دوباره رفتم تو آشپزخونه...
نمیدونستم موضوع چیه و برامم مهم نبود، فقط میخواستم زودتر برن تا برم با عروسکام بازی کنم.
دو سه روز گذشت، من سرکلاس بودم که ناظم اومد و گفت خانوادم اومدن دنبالم، خوشحال شدم که زودتر میرم خونه. تند تند وسایلمو جمع کردم و رفتم بیرون، خانم جون و نرگس خواهر بزرگم تو حیاط کوچیک مدرسه منتظرم بودن.
خانم جون گفت میخوایم بریم بازار، خرید کنیم.
تعجب کردم، آخه ما فقط عیدا خرید میکردیم، اونم خودمون نمیرفتیم خانم جون میرفت و واسه همه یه دست لباس میخرید و میومد.
بازم چیزی نپرسیدم، چون خیلی از خانم جون حساب میبردم.
سوار ماشین های خطی روستامون شدیم و رفتیم شهر.
تو شهرمون یه پاساژ بزرگ بود که همه چی داشت
رسیدم جلوی پله هاش که دیدم فریبا خانم مامان خواستگار نرگسم اونجاست، مامان و نرگس رفتن پیشش و منم دنبالشون.
سلام که کردم، فریبا خانم بغلم کرد و گفت سلام عروس خوشگلم... تو عالم بچه گی بودم هنوز، نمیفهمیدم منظورشو...
ادامه دارد...
کپی ممنوع⛔
#سحر_رستگاری